هر گاه بیشتر از مواقع دیگر افسرده تر ، غمگین تر ، شکننده و آسیب پذیرتر بودم ،بیشترین حجم تنهایی نیز بر من حاکم بود !این دردناکترین لحظاتی بود که من در تمام مدت زندگی که نه بلکه مردن تدریجی ام تجربه کردم ! کابوسی که در بیداری به سراغم می آید .
بریکینگ بد ،دکستر ، گات ، وایکینگز ،کارگاه واقعی ،پاور تموم شدن یا باید منتظر فصل های جدیدشون موند،بعضی هاشون ریدن بعضی هاشونم جای خالیشون حس میشه ،این روزا به شدت چیزی میخوام که حسابی دلم رو ریش کنه ،یه سریال جدید ،یه کتاب جدید ،یک گفتگوی جدید ... هر روزی که میگذره دلم بیشتر سنگ میشه هر روزی که میگذره دنیا تکراری تر میشه و زیر نور آفتاب هیچ چیز تازه نیست ،از این بوی کهنگی که دائم به مشامم میخوره حالم به هم میخوره از این تکرار مکررات از این بیهودگی حاکم که خیلی ها توش معنا ساختن و مضحک ترش کردند از این سیاست بازی ها احمقانه که عمر و جونی ما رو به به تخمشون گرفتند از تو از خودم از اونا از اینا از این بیگانگی درونم که مثل موریانه داره منو میخوره بدتر از همه اینا خودم هستم که واقعا دارم برای خودم غیرقابل تحمل میشم دچار یک خودبیزاری عجیب شدم جسمم روی روحم سنگینی میکنه روحم توی جسمم ، کاش میشد یه تیر توی مغز خودم خالی میکردم بلکه کمی آروم بشم
دل ما با تو چنان است که خود می دانی
گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
#صائب تبریزی
کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست
در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست
#صائب تبریزی
+این دو قطعه شعر را جدا جدا تفسیر کنید
ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
جایی برای مردن نیست !
زندگی پیشکش شما ، در روزگاری که قبر هم قیمت خون خدا دارد جایی برای آسوده مردن نیست!کمی خسته ام ،دلم میخواهد آسوده بخوابم،بی دغدغه ، ترجیحا آرام و آهسته بدون هیچ رنگ و صدایی ،بی کشمکش مانند غبار آرام آرام از ذات پدیده ها ناپدید شوم .خاطرات تب آلودم را همراه یک مشت قرص و بغض سرخورده قورت میدهم یک نخ سیگار فیلتر قرمز هم رویشان دود میکنم تا کاملا خفه شوم ،چشم هایم را می بندم ،لب هایم را به هم میدوزم ، نفسم را حبس میکنم تا کمی آسوده بمیرم ،باید خودم را خوب حلق آویز کنم ، صدا مثل چکشی در سرم می کوبد و رویای نگرانم را در سرم پریشان می کند ،سر میخورم در رختخواب نگرانم و آرام زیر پتو میخزم و در هجوم درد و نوستالژی می سوزم،میان خون روزگار قتل عام شده ام غلت میزنم ،قلبم تیر می کشد و درد امانم را بریده ،جیکم در نمی آید فقط قطره اشکی آرام از گوشه چشمم می غلتد و لحظات طاعون زده ام را خیس می کند،نه آسوده زنده ام نه بی کشمکش می میرم ،نمیدانم به کدامین خدا پناه ببرم تا بتوانم از شر خودم خلاص شوم وقتی زندگی تیره و تار باشد مرگ هم می تواند شوم و منحوس باشد .
گه گیجه گرفته ام گاهی بی اختیار می خندم به دخترکی که با یک مشت رویا و آرزوی شهوت آلود خودارضایی می کند ،به شوفری که برای چندر غاز دنده های صد من یه غاز عوض می کند و ندای آزادی سر می دهد،به رفتگری که هیچ وقت نگاه های گندیده شهر را جمع نمی کند ،به شاعری که روی شرفش شعر بی شعوری می سراید ، به تو ،به من به منی هایی که من و تو شده ایم ! مگر می شود میان این هیاهوی سیاه خوابید ؟سرم پر از داستان های کودکانه شبانه ایست برای آسوده نخوابیدن !
سکانس های فانتزی
شب ها برای من لحظات اسرار آمیزی هستند و شب که می شود احساس می کنم چیزی در من بیدار می شود و منتظر وقوع حادثه ای می شوم،یکی از خیالاتی که در شب فقط به سراغم می آید زمانی است که من در اتافم را باز می کنم ،ما یک حیاط ویلایی بزرگ داریم که قبلا بیشتر شبیه باغ ویلایی بود چندین درخت پرتقال و نارنج و کلی گل رز و گل های دیگر که مکان زیستی خوبی برای پرنده ها و کرم ها و حشرات بودند ،حتی پاتوق همه گربه های محله بود که بعضی از آن ها برای سرگرمی هم میشد روی دیوار بلند کنار درخت ها کمین میکردند و منتظر بلبل ها و گنجیشک ها میشدند که آن ها را شکار کنند ولی خانواده ام اون باغچه بزرگ رو از بین بردند و جای اون باغچه یک اتاق بزرگ 36 متری ساختند که دو در دارد که درهای اون اتاق در حیاط خونه باز میشه و اون شد اتاق من،وقتی میخوام در اتاقم را باز کنم در به حیاط خانه باز میشود و من هر باری که شب ها می خواهم در اتاقم را باز کنم حس می کنم الان موجود عجیب و بیگانه ای در حیاط می بینم که به سمت من و به قصد کشتنم حمله ور می شود و من ناچارم که از خودم دفاع کنم این قضیه فقط شب ها اتفاق میفته مخصوصا وقتی که فقط خودم بیدارم حتی توی اتاقم یک شمشیر سامورایی دارم که اگر احیانا اتفاقی خواست رخ بده من آماده باشم این خیال سال هاست همراهمه و با اینکه سالهاست من برای خودم تجزیه و تحلیلش کردم و پی به غیرواقعی بودنش برده ام ولی ناخوداگاه هنگام باز کردن در اتاقم در ذهنم مرور میشود و سیستم دفاعی روانی من رو آماده باش می کند !خیلی دلم میخواهد واقعا برای یک بار هم که شده این خیال به واقعیت بپویند و من با اون موجود بیگانه ی شرور و بی رحم که دنبال من است روبرو شوم.
گاهی هنگام رانندگی با موتور در کمال آرامش که حواسم کاملا به قوانین راهنمایی و رانندگی هست خودرویی از روبرو سبقت غیر مجاز می گیرد من سرعتم رو کم می کنم خودرو با موفقیت سبقت می گیرد و به سلامت از من عبور می کند ،من هم از اون خودرو ها عبور میکنم چندین متر بعد ذهنم به غقب بر میگردد همان حالت و استایل همان خودرو ها و همان ساختار بدون هیچ تغییری ،خودروها سرعتشان بالاست ،من هم سرعتم بالاست خودرو سبقت می گیرد من نمی توانم سرعتم را کم کنم خودرو در لاینی که حق تقدم من است قرار می گیرد شاخ به شاخ موفق به گرفتن سبقت نمی شود من هیچ طوری نمیتوانم از اون عبورکنم ما با سرعت بالایی با هم برخورد میکنیم موتور به شدت به جلوی خودرو برخورد می کند و تا تا وسط موتور خودرو فرو می رود من پرت میشوم روی شیشه جلویش تمام قسمت های شکستنیم می شکند دست ها و پاهایم سرم ،صورتم پر از خون می شود پرت می شوم پشت خودرو جمعیتی دورم حلقه می زنند و من کاملا هوشیاریم را از دست می دهم و بدون هیچ حرکتی خونریزی می کنم من هنوز نمرده ام روحم از جسمم خارج می شود و شروع به پرواز کردن می کند وقتی کمی مانده تا کاملا روح از بدنم جدا شود دوباره ذهنم به عقب بر می گردد و خودرو دوباره به سلامت سبقتش را می گیرد و من هم به مقصدم رسیده ام و اصلا متوجه نشده ام انجایی که ذهنم شروع به خیالبافی کرد چجور ان همه راه رو رانندگی کردم!؟
در اتاقم نشسته ام و با کمال آرامش مشغول خواند کتاب هستم همان سطرهای اول پرت می شوم در فضای داستان و کاملا از فضای واقعی ام در فضای فانتزی کتاب حل میشوم بطوری که ارتباطم با دنیای خودم کاملا قطع می شود ،دیگر نه عقربه ساعت حرکت می کند نه نور میبینم نه صدایی به گوشم می رسد من کاملا ناپدید میشوم و در اتاقم هیچ کس نیست کتاب هم همان صفحه ای را که می خواندم باز می ماند ، ترس کلید بازگشت من به فضای قبلی است من ترسم را تقویت میکنم و دوباره در اتاقم پدیدار میشوم همانطوری بودم و به خواندن ادامه میدهم ساعت عقربه های ساعت حرکت می کنند و وقتی نوبت برسی فضای اتاقم هستم متوجه موجود ترسناکی کنارم می شوم که دقیقا شبیه استایل ایستادن خودم کنارم نشسته و به همراه من مشغول خواندن کتابی که در دستان من است می باشد من با وحشت به اون نگاه می کنم و جیغ میزنم او هم همانطور وحشت می کند و جیغ میزند تنها چیزی که آن لحظه به عقلم می رسد این است که کتاب را به سمتش پرت کنم او هم خودش را به سمت من پرت می کند ولی با کتاب برخورد می کند و در کتاب ناپدید می شود ،من هنوز مشغول خواندن کتاب هستم و هیچ موجودی کنارم نیست فضای اتاق هم کاملا برگشته سر جایش ولی من چنان وحشت کرده ام که کتاب را می بندم و دنبال راهی برای ناپدید کردن ته مانده ترسی هستم که مشغول تجزیه کردنم است!
پ.ن:در این سه سکانس یک الگو مشترک وجود داره اون الگو چی هست؟
پارادوکس یعنی همیشه و همه جا همراه منی ولی همواره نیستی و من تنهاتر از تنهام!پارادوکس یعنی همیشه و همه جا حضور دارم ولی همواره هیچ جایی نیستم ،پارادوکس یعنی با تمام محتویاتی که در مغز و حسم در جریانه سراسر تهی و پوچم ،پاردوکس یعنی بین بودن و نبودن !
هر سری ، یسری آدم میاد توی زندگیت و یه چیزایی رو در تو از بین میبرند،وقتی خوب درونت شخم خورد دیگه دنیا جای جالبی برات نیست و از همه بدتر حوصله خودتم نداری چون تمام ارزش هات شخم میخورند و تو یه ادم شخم خورده ای ،دیگه دلیلی نداری که یکی مثل بقیه باشی و برای بقا بجنگی و ادامه بدی دیگه نمیتونی مثل قبلا بخندی ،نمیتونی شاد باشی ،نمیتونی اعتماد کنی ،نمیتونی اون ادم سابق تخمی باشی که قبلا بودی ، اینجا برای من آخر خطه !از خانواده بگیر تا دوست و همسایه و همکلاسی و همکار و معشوق و همسر و خواهر و برادر و فرزند و ... ،هر کسی به نوعی بهت گند میزنه !
اشو:تا وقتي کودک به اندازه اي رشد يابد که بتواند مستقل فکر کند دنيا او را ويران مي سازد تا آن زمان او را معلول و از کار افتاده مي کند زير بغل او عصاهايي قرار مي دهد تا قادر نباشد روي پاهاي خودش بايستد،تا فراموش کند رأي و نظر خويش را بکار گيرد
پ.ن:دلم میخواد این عکس نوشت رو در یک پاکت خیلی شیک و مجلسی بذارم و برای خیلی از افراد بفرستم با امضا و اسم و فامیلم همراه این ایموجی :)
خیلی از اینایی که به خودشون میگن دانشجو یا دکتر یا استاد و این عنوان ها رو به خودشون ضمیمه میکنند درواقع نمره جو و مدرک جو هستند نه دانشجو یا استاد و ... فقط دلشون میخواد اینجوری دیده بشن و حتی معیارهاشون برای انتخاب دوست یا عشق یا همسر یا هر کوفتی از همین جا سرچشمه میگره بظاهر از خود راضی هستند به ظاهر خودشون رو ادم های با ادب و محترم و متمدنی نشون میدن بظاهر با سواد و با پرستیژ هستند ولی از درون بیچاره و بی نوا و بدبخت و کمبود توجه دارند،همیشه هم ادم هایی رو انتخاب می کنند که از نظرشون بالاتر از بقیه است همیشه در حال قیاس و مقایسه و رقابت هستند و در حال ایجاد کردن اختلاف و شکاف و جدا کردن هستند به ادم ها مثل جعبه گوجه فرنگی نگاه می کنند و از نظرشون یه عده خوب هستند یه عده بدرد نخور و شروع به جدا کردن می کنند،از حقوق بشر و انسانیت و اخلاقیات هم حرافی می کنند حتی از دهنشون آب هم چیکه میکنه ولی واقعا نه شبیه حرفایی که میزنند هستند نه شعور این حرفا رو دارند خودشون هم میدونن هیچ گوهی نیستند واسه همین دنبال این هستند که یه گوهی باشند و با یک عنوان گوه پسند شناخته بشند، بدبختی اینجاست تعداد این ادم ها کم هم نیستند و باید ببینی چه فیس و افاده ای هم میان چقدر توی فیلم هستند البته مطمئن نیستم فیلم توی ایناست یا اینا توی فیلم هستند ولی به هر حال جماعت غیرقابل تحملی هستند دلم میخواد روشون ادرار کنم بلکه کمی تمیز بشن!درواقع در مجموعه ضمایم طبقه بندی میشن از اونجایی که بی هویت هست با دادن عنوان یا تلاش برای عنوان میخوان برای خودشون هویت جعلی درست کنند ،که میشه گفت با خانواده متقلبین هم رابطه حسنه دارند ،نگاهشون به ادم ها و حتی خودشون از بالا یا پایین هست از فیمنیست حرف میزنند ولی در عین حال در حال جدا کردن برابری زن از مرد هستند از تفاهم حرف میزنند ولی همش معیارهای خودشون رو میبینند از احترام حرف میزنند ولی اصلا به عقیده طرف مقابلشون اهمیت نمیدن مثل انگل هستند فقط به یه چیزی میچسبن و ازش تغذیه می کنند همه چیز براشون حکم میزبان داره
بچه که بودم توی مدرسه ،سر صف صدام میزدن ،همه تشویق میکردن قلبم مثل قلب کفتر میزد میدونستم همه دارن نگام میکنند و من میخوام جایزه بگیرم منم میومدم روبروی بچه ها خودمو معرفی میکردم و به بچه ها نگاه می کردم حس خوبی داشتم ،احساسم خوشحالی بود ،با غرور نگاه میکردم و با غرور میومدم پایین و میرفتم توی صف در همون حین فکر میکردم من یه روزی باید توی همه چیز شاگرد اول بشم از صفر تا صد،روزها گذشت من رفتم سربازی من دیگه اون بچه درس خون نبودم من دیگه نمیخواستم شاگرد اول باشم من دیگه هیچی نمیخواستم ،با همه دنیا سر لج افتاده بودم حتی خودم ،لغو دستور می کردم کاری میکردم که بندازنم بازداشتگاه انفرادی ،برام اضافه خدمت بزنن و در مقابل بازم با غرور جلو همه میرفتم توی بازداشتگاه انفرادی توی یه سگدونی دو متری و تا اطلاع ثانوی توی تاریکی میموندم بلکه دلم روی توی تنهایی بکشم ،دلتنگیم رو برای دوری از مادرم رو بکشم وخیلی چیزای دیگه،تمام عمرم سعی کردم قبل از اینکه بمیرم هر چیزی که توی دلم هست هر چیزی رو که دلم میخواست داشته باشم هر چیزی رو که میخواستم باشم قبل از اینکه بمیرم رو در درونم بکشم و کاملا خودم رو پاکسازی کنم ،من هیچ چیز از این دنیای مادرقحبه رو دیگه نمیخواستم ،بعضی وقتا این گوشه کنارا یه ادم خوب میبینم یه لحظه یاد یه قسمت هایی از خودم میفتم و توی فکر فرو میرم که اینا با چه امیدی به این سبک ادامه میدن؟!مرده شور همه سبک های زندگی رو ببرن که از در و دیوار همشون گه میباره .
پ.ن:ممنون میشم کسی نصیحت و ارشاد نکنه و اصرار نداشته باشه که من از زاویه دید اون دنیا رو ببینم ،از همه جور نظری اسقبال میشه جز تحمیل و راهنمایی و درس اخلاق و زندگی .
♫ آهنگ گمونم رضا صادقی رو تکراره
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
پ.ن:از یک سنی به بعد در دیده ما فقط رفتن بود و نیست شدن ، من از ناپایداری ها بشدت رنج می برم ،بر خلاف ظاهر و رفتار خشک و بی روح و یخ زده ام که نه عشقی در اون وجود داره و نه مهری و نه شوقی ، آدمی بشدت عاشق و احساسی و دردبین هستم ،من حتی برای مردن جوجه رنگی هایی که در کودکی برام میخریدن افسردگی مفرط میگرفتم ،الانم میگیرم بطوری که چیزهایی میبینم و صداهایی مشنوم که دیگران قادر به دیدن و شنیدن و حتی درک کردن اون نیستند ،بی علاقگی و بی تفاوتی ام از همین ها سرچشمه میگیره ،یک روز که پیش روانپزشک رفتم گفتم نه میتونم با کسی ارتباط برقرار کنم نه نسبت به چیزی کشش یا تمایلی دارم دلم کاملا مرده و رسما یک مرده متحرک هستم و کشش به سمت ادم ها کاری غیرممکن شده ،بهم گفت میتونی یه پرنده بگیری یا یک گیاه پرورش بدی یا یک حیون خونگی داشته باشی سعی کن باهاش ارتباط برقرار کنی تا اون تمایل و کشش رو احیا و زنده کنی من ساده هم همین کار رو کردم و یک پرنده گرفتم ،پزشک بدبخت که فقط کلمات را دانشگاه آموخته بود و شعورش نرسید که من از ناپایداری ها رنج میبرم و موضوع من موضوع ادمی نیست بلکه موضوع "جان" هست مسئله من مسئله مردن جان هست که دل به اون جان دادم با مردن اون جان دل من هم میمیره یا به عبارت دیگه شما ثروتی دارید و اون ثروت همه تجمل و دارایی و سرمایه شما هست و اون رو نزد کسی میسپاری و اون ادم غیب میشه و همراه اون ثروت و دارایی شما هم غیب میشه ،شما بیچاره میشید حکایت من هم همینه ،من حتی مرور خاطرات برام بشدت آزار دهنده است لحظاتی که فقط یک بار تونستم تجربه اشون کنم ،عمر و جونی،آدم های خوبی که بودن و دیگه نیستن ،دوستانی که دوستشون داشتین ولی دیگه نیستن،مادر بزرگی که همه چیز بود ولی دیگه نیست ،جوجه رنگی هایی که عاشقشون بودین و دیگه نیستن ،این تضاد و پارادوکسی که بخشی از طبیعت بی رحم دنیاست مثل موریانه روح من رو میخوره و مریض میکنه من از اول زندگی ام تا الان هزاران بار مرده ام و زنده شدم و زندگی من فقط مردن و زنده شدن بوده ،من تماشاگر مرگ خودم بودم در تمام طول عمرم و همه این ها فقط بخش کوچکی از ابعاد پیچیده شخصیت من هست که با هیچ دارویی قابل درمان نیست چون این الگو در ذات و ماهیت وجودی و نفسم هست که قابل تغییر نیست ،حتی من دل به عشق ابراهیم و گوهر داده بودم ،یه دختر و پسر دهه 50 که عاشق هم بودند خیلی همدیگه رو میخواستن و من از بچگی خیلی دوست داشتم این ها به هم برسند و وقتی به هم رسیدن انگاری چیزی در دلم زنده شد من فقط یک تماشاگر عشق اونا بودم و به این شکل دلم اسیر عشق اونا شده بود و وقتی که گوهر مرد افسردگی گرفتم شاید بیشتر از ابراهیم رنج کشیدم ،داستانشون در پست های قبلیم هست میتونید بخونید و مرگ کاکتوسی که آیینه خودم بود کاکتوسی که چند ماه پیش خشک شد و مرد بعد از مردن اون کاکتوس دوباره افسردگی مفرط گرفتم تنها کاری که تو این چند سال کردم این بود که دل به هیچ کس و هیچ چیز ندم برای هیچ کس و هیچ چیز ذوق نکنم بطوری که با ذوق و خنده غریبه شدم چون می ترسم من از این الگوی دردناکی که در شخصیتم وجود داره بشدت می ترسم قبل از این دل به رابطه ای دوستانه بدم اون رابطه رو از بین می برم من کاملا تنها هستم و خودم رو در گوشه قلبم پنهان کردم و سعی میکنم برای دنیا کاملا بیگانه باشم فقط در بیگانه بودن هست که حس امنیت می کنم ،مادرم برای عید دو تا ماهی گرفته بود قبل از اینکه من توجه ام به ماهی ها معطوف بشه یکیشون چند روز بعد از عید مرد و یکی موند تنها شدن اون یکی باعث شد توجه ام رو جلب کنه هر روز آب تنگش رو عوض می کردم و تا جایی که میتونستم ازش مراقبت می کردم بعضی وقتا مادرم رو دعوا می کردم که چرا این زبون بسته ها رو گرفتی ولی مسئولیتشون رو به عهده نمی گیری دیر که آب تنگش رو عوض میکرد کلی بهش فحش و ناسزا می گفتم و اونم بدون حرف میرفت آب تنگ ماهی رو عوض می کرد دیروز بهش گفتم آب ماهی رو عوض کردی گفت اره ولی وقتی مادرم بهم دروغ میگه من میفهمم و حس کردم داره دروغ میگه ولی چیزی بهش نگفتم از اونجایی که سعی میکردم وابسته حضور و بودن ماهی نشم اون رو جلوی چشمم نمیگذاشتم ولی سعی می کردم برم بهش سر بزنم و از دور مراقبش باشم ،الان رفتم و دیدم ماهی بیچاره و بخت برگشته داره نفس های آخرش رو میکشه و توی آب غش کرده هر چی فحش و بد و بیراه بود به مادرم دادم که دیروز آب ماهی رو عوض نکرده بودی و برای همین ماهی مرده سریع ماهی رو بردم آب تنگش رو عوض کردم ولی دیگه ماهی مرده بود و هیچ فایده ای نداشت یه لحظه مثل بچه کوچولوها بغضم گرفت و دوباره اومدم مادرم رو دعوا کردم که اون هم عصبانی شد و گفت به درک مرده منم در جواب بهش گفتم درک جون تو رو بگیره که فکر میکنی فقط جون تو جون هست جون بقیه بادمجونه بهم میگه این فقط یک ماهیه بهش میگم این ماهی مثل تو جون داره و جونش عزیز بود ولی تو شعور نداری نمیتونی درک کنی کاش با سرزنش جون ماهی برمیگشت ولی افسوس ،فکر میکردم نسبت به حضور ماهی بی تفاوت بودم ولی الان میفهمم که تمام مدت دلبستش بودم و الان دارم رنج میکشم.
پ.ن:تک تک واژه های غزل حافظ ، این الگوی دردناک شخصیتی من رو شرح میده
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
#حافظ
پ.ن:توی مسیری میری که میبینی خیلی ها توی همون مسیر جزغاله شدن و خاکستر شدند ولی تو فکر میکنی بیشتر از بقیه حالیته و باهوش تری و به خودت میگی من میدونم چیکار کنم که این بلا سرم نیاد وسط راه میبینی گرمت شده و انگار توی بیابونی بی آب و علف گیر افتادی و گم و گور شدی و میخوای برگردی میبینی دیگه کار از کار گذشته و باید تماشگر خاکستر شدن خودت باشی ،دردا که این معما شرح و بیان ندارد و روزهایی که فقط می گذره ولی تموم نمیشه و حتی مرگ و مردن هم میشه یه آرزوی دست نیافتنی . . .!
یکی از ضد زن ترین فیلم های ایرانی که تا به حال دیدم فیلم غزل مسعود کیمیایی هستش که اقتباسی از اثر «مزاحم» خورخه لوئیس بورخس است،بدون در نظر گرفتن ابعاد سینمایی این اثر و فقط نگاه کردن به مضمون کلی فیلم ادم حس میکنه هنر بلکل در این فیلم منفجر میشه و پودر میشه ،اصطلاحی وجود داره که میگه قانون و قاعده خیابون فقط به درد خیابون میخوره و نمیشه با قواعد خیابونی زندگی کرد ،یک الگویی در فیلم سازی کیمیایی وجود داره که در تمام فیلم هاش تکرار میشه ،"خشم"،از اونجایی که من شخصا تمام آثار قبل و بعد از انقلاب که کیمیایی ساخته رو دیدم این رو عرض میکنم که فیلم غزل بدترین فیلم کیمایی هستش ،همیشه یه نفر یا یه عده به دلیلی یا دلایلی باید بمیرند ،بنظر میرسه یک آتش زیر خاکستر در این اندیشه وجود داره که باید یه جوری خاموش بشه و بنظر من غزل بارزترین اثری هستش که این الگو و این خشم که هیچ وقت تموم شدنی نیست رو قشنگ نشون میده و همچنین خشمی که در اندیشه کیمایی وجود داره ،این فیلم تنها فیلمی هستش که بر روی مخاطب بیدار نتیجه و برداشت معکوس رو در بر داره و بلکل راوی داستان رو هم زیر سوال میبره ، خیلی خنده داره که تو یک چاقو کش خیابون رو که تنها هنرش چاقوکشی هستش رو ببری روی صندلی بنشونی و ازش بخوای پیانو بنوازه این فیلم برای من دقیقا چیزی تو همین مایه هاست این الگو در تمام فیلم های کیمیایی مشهوده و بنظرم از تمام فیلم هاش فقط فیلم خط قرمز و فیلم سرب رو میشه کمی متمایزتر از بقیه آثارش دید و با تعمق درباره این دوتا فیلم حرف زد ، یسری فیلم هنری قبل از انقلاب ساخته شد که اون ها واقعا ارزش دیدن داشت و میتونست موج نو واقعی نه اون موج نو که قیصر اورد بلکه موج نویی که فیلمی مثل "خشت آیینه" (ابراهیم گلستان)، "چشمه" (آربی آوانسیان)، "رگبار"(بهرام بیضایی)،"آرامش در حضور دیگران"(ناصر تقوایی)،"یک اتفاق ساده"(سهراب شهیدثالث)،"زیر پوست شب"(فریدون گله)،"مهرگیاه"(فریدون گله)"طبیعت بی جان"(سهراب شهید ثالث) ،"در امتداد شب"(پرویز صیاد)،"مرثیه "(امیر نادری)،"بن بست" (پرویز صیاد)"کندو" (فریدون گله) میتونستند درست کنند و سینمای امروز ما میتونست خیلی فراتر و پر محتواتر از سینمای سبک سرانه و بی محتوا و ماست و خیاری امروز باشه ،یعنی به جرات میگم سینمای ما توی این دوره بود که این فیلم ها ساخته شدند و افسوس الهامی نشد که امروز فقط شاهد کپی پیست نشیم ،این آقای مسعود فراستی ازش خوشم میاد که واقعا در نقد سینمای ایران اصلا تعارف نمیکنه و دقیقا این برمیگرده به سوادش که با کامیون از روی اکثر فیلم ها رد میشه تنها کسی که در حوزه سینما دیدم که واقعا فیلم رو میفهمه همین آقای فراستی هستش و حق هم داره اونجوری فیلم های ایرانی رو نقد کنه .
+از فیلم هایی که بالا معرفی کردم شاخص ترینشون بنظرم فیلم مهرگیاه هست ،باورم نمیشه همچین فیلمی در دهه 50 ساخته شده البته همشون فیلم های عالی هستند ولی مهرگیاه و بن بست جز بهترین فیلم های ایرانی هستند که تابحال دیدم
بهترین وضعیت روانی را آدمی دارد که با علم اینکه می داند دوستداشتنی نیست ، اصراری هم بر این موضوع نمی ورزد و تلاشی هم نمی کند که دوستش داشته باشند ولی به شدت خودش را دوست دارد و از خودش رضایت دارد.
پ.ن:این همه عمل پروتز ،سینه ،بینی،واژن و ... برای این است که طرف بگوید من دوستداشتنی هستم ،لطفا من را دوست داشته باشید و به من توجه کنید!جدا کجای همچین ادمی حقیری دوستداشتنی است؟
شیرهایی که میان گوسفندان صدای گوساله در می آورند از الاغ ها هم وحشت دارند . . . !
+استعاره و یا شاید دارای مفهوم پیچیده ای از کنایه
سعی می کنم قسمت درونگرایی ام را انکار کنم احتمالا فکر می کنم آن ها را ندارم و سعی می کنم نفیشان کنم،بخش احساسی و تخیلی زیادی دردسر درست می کند ظاهرا احساسات و رویاها مثل زالو به من چسبیده و حتی وقتی دردسر هم درست می کنند باز هم ول کن ماجرا نیستند . . . !ما احمق هایی هستیم که سعی می کنیم خودمان را به فراخور زندگی و معیارهای اجتماع اطرافمان درآوریم ،نمیدانم چرا به شعور این نمی رسم که نه خودم و نه هیچ موجود یا چیز دیگری در این دنیا و احتمالا اگر دنیای دیگری باشد آنقدر جدی نیست که ارزش داشته باشد من رنج یا ناراحتی را متحمل شوم!خنده ام می گیرد وقتی می بینم روزهایی را در جستجوی حقیقت تلف کردم ،خنده ام می گیرد وقتی میبینم بهترین لحظات زندگی ام را وقف ارزش های ساختگی و من دراوردی یک عده قرمساق کرده ام اکنون که حس می کنم از شر یک کابوس وحشتناک رها شده ام می بینم که ادم های اطرافم اکثرا مسخ هستند و گرفتار کابوس هستند ، کاش می توانستم مثل یک حیوان فقط به غریزه ام متکی باشم و از این بیگانگی ام با خودم ، دیگران و دنیای پیرامونم رها شوم.
کسی که مستعد شکنجه دادن خود است شاید بتواند و موفق شود دردهای کهنه اش را فراموش کند یا حتی دور بریزد ولی همواره می آموزد چگونه خود را به شکل جدیدتری عذاب دهد،این تنها بخشی از دیوانگی خودویرانگیر درونش است که فقط خودش می فهمد،افراد دیگری که او را نمی فهمند میخواهند کمک کند تا او را از قید و بند رها کنند در صورتی که بیشتر به او صدمه می زنند ،مانند کسی که چاقویی در سینه اش کرده است و تو ممکن است قبل از خارج کردن چاقو از بدن وی باعث مرگ او شوی ...!
+کسانی که از من از فضای این وبلاگ از حرف ها ،نوشته ها و ادبیات من خوششون نمیاد اصلا مجبور نیستند در قسمت نظرات لجن پراکنی کنند و کثافت وجودشون رو اینجا خالی کنند ،باور کنید فحش ها و بد و بی راه گفتن هاتون ذره ای در من اثر نمیکنه چون بجای اینکه به خودم بگیرم از کثافت درونتون حالم به هم میخوره از حقارت و فرومایگی که از خودتون به نمایش میذارید پس لطفا از کثافت درونتون به تنهایی لذت ببرید و بذارید من هم در کثافت درون خودم زندگی کنم ،ممنون میشم:)
همه دوندگیها، صداها و همه تظاهرات زندگی دیگران، زندگی رجالهها که همهشان جسماً و روحاً یکجور ساخته شدهاند برای من عجیب و بیمعنی شده بود.
بوف کور
#صادق_هدایت
برای من قیافه های اینجا، سر و صدایش، عقاید و افکار و هنر و افتخاراتش وحشت دائمی است، کابوس است.
#صادق_هدایت
اصلاً زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم.
#صادق_هدایت
گه کاری ادامه دارد. همه راضی هستند و زندگی هم می کنند. گویا اصل کار هم همین است، حالا کمی بهتر یا بدتر اهمیتی ندارد.
#صادق_هدایت
امروز صبح قبل از بیرون آمدن از رختخواب و بعد از خوابی بسیار ناآرام، آنقدر افسرده بودم که از فرط افسردگی دلم میخواست خودم را از پنجره، نه اینکه پرت کنم (چون برای حالتی که من داشتم زیادی دلیرانه به حساب میآمد) بلکه پایین بیاندازم...!
#فرانتس_کافکا
من، دستکم تا حدی، با وحشت تنهائی آشنایم... نه تنهائی در خلوت، بلکه تنهائی در میان مردمان..!
#فرانتس_کافکا
عشق، زخمهائی می زند که هیچوقت درمان نمی پذیرد، چون با کثافت توأم است. و تفکیک عشق از کثافت، تنها در صورت اراده معشوق ممکن است.
#فرانتس_کافکا
وضعم حالتِ کرمی را بهیاد میآورد که نیمهٔ عقب بدنش را لگد کردهاند و حالا دارد نیمهٔ جلو بدنش را جدا میکند و به کناری میکشد.
#فرانتس_کافکا
از آدمها پرهیز میکنم اما نه به خاطر این که آرام زندگی کنم، بلکه به آن خاطر که آرام بمیرم.
#فرانتس_کافکا
من همینجا که هستم میمانم؛ اما قدری غمگینتر از معمول، قدری آسیبدیدهتر، زیرا تو از همیشه به من نزدیکتر هستی و در عین حال دور از دسترس...
#فرانتس_کافکا
یارو چهارتا کتاب از چهارتا از این ادمای درپیتی پاچه خوار خونده و فکر میکنه به فهم ادبیات جهانی رسیده و برامون از نثر و عشق و ادبیات و ادب و فهم و اندیشه پاچه خواران سخن میگه ،بس کنید بابا ،بکشید بیرون از این ادمای دو پولی ، اینقدرم ادای ادمای روشنفکر رو در نیارید .
پ.ن:در جایی که قلم و اندیشه فروشی است ، فاحشگی را باید نجابت خواند.
کسانی که با داف لاس میزنند گرامی تر از کسانی هستند که با لاس داف می زنند.
پ.ن:از ناگفته های #دکتر_علی_شریعتی
یه رفیق ذوب شده در ولایت دارم اسمش سعید هست ، خیلی پسر خوبیه همیشه میخنده یکی از سرگرمی هام اینه که واسش از این کلیپ های شاخای اینستا رو بفرستم که لوندی میکنند اونم هی چشاشو میگیره و خجالت میکشه :))) من بخاطر سادیسم درون خودم و مازوخیسمی که در اون وجود داره بهش کشش دارم ولی اینکه اون سر چه داستانی من رو میپذیره برام شده یه سوال یه دوست دیگه دارم اون از این بچه مومن های 16 سیلندر هست که ارتباطمون حول محور روانشناسی و فلسفه ادیان هست ،مقطع ارشد روانشناسی اسلامی هستش کلی اذیتش میکنم ولی اونم همینطور مثل سعید همیشه سراغمو میگیره حتی وقتی از خدمت میاد مرخصی اونه که به من تلفن میزنه رابطه های اینجوری رو دوست دارم با اینکه کلی باهم از نظر فکری تضاد و تناقض داریم و اصلا شباهتی به هم نداریم ولی عجیب باهم سازگاری پیدا کردیم !میخوام اینم بگم تفاهم معناش این نیست که مثل هم باشیم تفاهم یعنی درک تفاوت ها من معمولا ادم انعطاف پذیری نیستم ولی اگه طرف مقابلم انعطاف داشته باشه منم اون انعطاف رو از خودم نشون میدم چیزی معادل آیینه ،شخصیتم عجیب شبیه آیینه است بدون اینکه بخوام شبیه کسی بشم بازتابی از رفتار طرف مقابلم رو منعکس میکنم .
حافظ نوشت:
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن ، شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
اتفاقا منظور خیام از می همون شراب هستش ، اشعار خیام هیچ ابعاد عرفانی نداره بلکه کاملا چالش فلسفه های گوناگونی بود که با بی خردی پذیرفته شده بودند،خیام اولین شخص ندانم گرای آتئیست گرا بود قبل از اینکه "توماس هنری هاکسلی" مفهوم ندانم گرایی رو مطرح کنه حالا تو هی بیا خیام رو به آسمان هفتم و می و ربانیت ربط بده
گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
گر کافِر و گَبْر و بتپرستم، هستم،
هر طایفهای به من گمانی دارد،
من زانِ خودم، چُنانکه هستم هستم.
قبل از گفتن هر دوستت دارم ، عاشقتم ،من از تو خیلی خوشم اومده و ... یک خود ارضایی لازمه دوست عزیز !