سعی می کنم قسمت درونگرایی ام را انکار کنم احتمالا فکر می کنم آن ها را ندارم و سعی می کنم نفیشان کنم،بخش احساسی و تخیلی زیادی دردسر درست می کند ظاهرا احساسات و رویاها مثل زالو به من چسبیده و حتی وقتی دردسر هم درست می کنند باز هم ول کن ماجرا نیستند . . . !ما احمق هایی هستیم که سعی می کنیم خودمان را به فراخور زندگی و معیارهای اجتماع اطرافمان درآوریم ،نمیدانم چرا به شعور این نمی رسم که نه خودم و نه هیچ موجود یا چیز دیگری در این دنیا و احتمالا اگر دنیای دیگری باشد آنقدر جدی نیست که ارزش داشته باشد من رنج یا ناراحتی را متحمل شوم!خنده ام می گیرد وقتی می بینم روزهایی را در جستجوی حقیقت تلف کردم ،خنده ام می گیرد وقتی میبینم بهترین لحظات زندگی ام را وقف ارزش های ساختگی و من دراوردی یک عده قرمساق کرده ام اکنون که حس می کنم از شر یک کابوس وحشتناک رها شده ام می بینم که ادم های اطرافم اکثرا مسخ هستند و گرفتار کابوس هستند ، کاش می توانستم مثل یک حیوان فقط به غریزه ام متکی باشم و از این بیگانگی ام با خودم ، دیگران و دنیای پیرامونم رها شوم.