تازه داشتم فکر می کردم امروز کمی حالم بهتر است که بهم اطلاع دادن یکی از منسوبینم خودکشی کرده و چقدر غمگین شدم نه فقط غمگین بلکه در خودم فرو رفتم ،خوشحالیم را قورت دادم و محو غروب آرزوهای سگی شدم ،و خانواده،این واژه مجهول الهویه بدبخت ،گاهی کثیف گاهی بی رحم و گاهی بیچاره یعنی چه؟و دهان های هرزه ای که گستاخانه می جنبند بدون انکه بتوانند کمی سکوت بیاموزند ،گاه آدم چاره ای ندارد جز آنکه حقیقت را با دستان خودش در پستوی استعاره ها خفه کند . . .
پ.ن:راستش قرار بود این یک نوشته رمزدار شود که کلمات یاری ندادند
همیشه روزهایی هست که انسان در آن،
کسانی را که دوست می داشته،
بیگانه می یابد
#بیگانه_آلبر کامو
دیروز پیامی از خواهرم دریافت کردم «دارم میام اونجا اگه نمیخوای باشی بگو که منم نیام»منم بهش گفتم قدمت روی چشم قول میدم جایی نرم،چون میدونه من وقتی خویشاوندانم میخوان برای مهمونی بیان خونمون، میزارم میرم بیرون تا تشریفشون رو ببرن ،برای همین امسال گذاشته بود جدا بیاد و همراه دایی و بقیه دار و دسته نیاد ،خودشو همسر و پسر کوچولوش اومدن ،قبلا بهش گفته بودم دوست دارم بیگانه کامو رو بخونم بنده خدا گشته بود و نسخه قدیمی و بدون سانسور کتاب رو برام پیدا کرده بود ،من هیچ وقت از کسی کادو ،هدیه .. از کسی نگرفتم و نمیگیرم چون یک حس خیلی بدی بهم دست میده ،تنها هدایایی که گرفتم مربوط به دوران دبستانم بود که به عنوان شاگرد اول در مراسم صبحگاهی مدرسه دریافت کردم و از همان زمان هم حس بدی داشتم وقتی میدیدم بچه های دیگه با یک نگاه خاص و متفاوتی به من نگاه میکردند و حسرت رو در چشمانشان میدیدم ،حسرت هایی که باعث میشد من حس کنم با آنها متفاوت هستم و من از اون تفاوت بیزار بودم چون اون احساس تفاوت باعث میشد من رو از دوستانم جدا کند در صورتی که هیچ چیز اندازه دوستانم برایم عزیز نبود و واقعیت هم این بود که من هیچ تفاوتی با اون ها نداشتم ترجیح میدادم کادوهایی که دریافت میکردم به اون کسی بدم که حسرت بیشتری در چشمانش میدیدم و یک بار هم بخاطر بحث در مورد فلسفه خدا با یک کشیش پروتستان باعث شد بحثمون با دلخوری کشیش تمام شود و او بخاطر نشان دادن حسن نیتش یک هدیه به من داد که اگر ناراحتی هست با اون هدیه برطرف شود دیگری چیزی یادم نمیاد ،ولی دیشب خوشحال شدم از کتابی که خواهرم گرفته بود ،من چون خیلی وقت بود همچین تجربه ای نداشتم نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم فقط با خوشحالی تشکر کردم و بی اراده اومدم توی اتاقم و یکی از کتاب هایی که اخیرا از کافکا خریده بودم بهش دادم ،کاش بتونم محبتی رو که خواهرم بهم داشته رو بازتاب بدم و به همون اندازه که من از داشتن خواهر شادکام شدم او هم از داشتن برادر تجربه کنه چون بیشترین تجربه روابطی که من در کل زندگی ام داشته ام بیشتر و عمیقا شبیه جمله کامو هست؛همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته است بیگانه می یابد یا عکسش هم بیشتر درباره من صادقه ،حس می کتن همیشه و در همه جا برای بقیه یک خارجی و یک بیگانه هستم و همین امر باعث میشه که در خلوت خودم باشم حتی وقتی در جمع هستم و از رابطه هایی که اثری از صمیمت در اون نباشه بشدت اجتناب می کنم .
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
#شیخ اجل سعدی
تصنیف قلاب رو تکراره لعنتی،میدونی این یعنی چی؟خود این آهنگ میگه چرا . . .
خیلی ها از سر کنجکاوی به تو نزدیک میشن،همینکه مثل یک کتاب یا مجله تو رو ورق زدند و تمام شدی،پرتت میکنند یک گوشه ای و میرن سراغ کتاب یا مجله بعدی
پ.ن:در آخرین طبقه ی آسمان خراشی زنی آواز می خواند . . .
قبل از اینکه من با لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و کلا با جماعت عشاق آشنا بشم از دوران دبستانم با ابراهیم و گوهر آشنا شدم یه دختر و پسر دهه 50 در دوران سیاه و بسته دهه 70 که عاشقی چیزی عجیب و غریب و حتی در مواردی جرم بود ،راستش من اولین بار عاشقی رو با کارهای ابراهیم میدیدم،خونواده گوهر تو خیابون ما بود و ابراهیم از صبح تا شب توی خیابونمون پلاس بود ،همه اهل محل هم میدونستند که ابراهیم گوهر رو دوست داره و چه جوک هایی که براشون درست نمیکردند و چه حرف هایی که پشت سرشون نمیزدند ،بعضی وقتا در ظهر گرماگیر تابستون که سگ هم از لونه اش بیرون نمیومد ابراهیم زیر آفتاب منتظر میموند بلکه گوهر به بهونه شستن جلوی خونه بیاد بیرون و برای لحظاتی همدیگه رو ببینن ،ابراهیم هیچ اهمیت نمی داد که کسی اونو نگاه میکنه یا در موردش چه قضاوتی میشه ،کلا از همه این حرف ها عبور کرده بود انگار بجز گوهر هیچ کس دیگه رو نمیدید و براش هیچی مهم نبود،بعضی وقتا میدیدی خیلی منتظر می موند ولی خبری از گوهر نمیشد ابراهیم که طاقتش تموم می شد یه مشت سنگ ریزه بر میداشت و پرت میکرد توی حیاط خونه گوهر و من فکر میکنم می خواست با این کار گوهر رو متوجه کنه ،من همیشه شاهد این داستان عاشقانه بودم سال ها گذشت و ابراهیم دلش رو به دریا زد و برای چندمین بار به خواستگاری گوهر رفت و خانواده گوهر بخاطر اینکه میدونستند که همه اهل محل میدونند چه داستانی پشت سر این پسر و دختر هست رضایت دادند که اینا باهم ازدواج کنند خیلی دوست داشتم بدونم ابراهیم اون موقع چه حسی داشت ولی میتونم تصور کنم در پوست خودش نمیگنجیده،صاحب فرزند شدند و سالها با خوبی و خوشی و عشق باهم زندگی کردند امروز دیدم در خونه گوهر شلوغ بود از مادرم پرسیدم چه خبر شده،گفت گوهر بخاطر سرطان سینه فوت کرده !سرطان لعنتی سینه گوهر رو از ابراهیم گرفت و من از اون لحظه تا الان رفتم توی خودم و به ابراهیم فکر می کنم. . .
پ.ن:یکی از دردهای من اینه که همیشه قبل از خواب شب به همه مردم دنیا فکر می کنم به همه،حتی شما دوست عزیز . . .
زنانی که کافه نرفته اند
از قهوه های تلخ می گویند،
دخترانی که سیگار نکشیده اند
از دود می گویند
شاعرانی که شعور ندارند
از شعر می گویند،
همیشه با ریا،دروغ،بلاهت
به ناموس حقیقت
تجاوز می شود
خواهرم از من سه سال بزرگتره ولی همیشه با من درد دل میکنه و یا ازم راهنمایی میگیره میتونم بگم داره میشه شبیه خودم البته از نظر اعتقادی و همین باعث شد هم با شوهرش و هم با اطرافیانش به مشکل بر بخوره و دچار تنهایی بشه،به جرم دگراندیشی برای عید من به هیچکی تبریک نگفتم یه جور لوس بازی بنظرم میومد ،حتی شبی که سال تحویل شد رفتم پیش مادرم نگاهش میکردم اونم منو نگاه میکرد بعد گفت سال تحویل شده ،منم گفتم خب که چی ،چیکار کنیم حالا ؟منتظر بود بهش سال جدید تبریک بگم یا خوشحالی کنم ولی من با بی تفاوتی برگشتم توی اتاقم و بین خویشاوندانم فقط به خواهرم تبریک گفتم اونم در حد یک پیامک ساده ،فکر کنم چون بهش تلفن نزدم از دستم ناراحت شده بود تا همین دیروز نبودش و منم زیاد درگیر این داستان نشدم، حالم بد بود تو خودم بودم داشتم رباعی حافظ رو مرور میکردم «نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت» که خواهرم پیام داد و احوالپرسی این لوس بازیا بعدش من خوشم نمیاد وقتی حالم خوب نیست بگم خوبم کلا از این سوال که "حالت چطوره ؟خوبی؟"متنفرم و شرح دادم که حال من دیگه خوب و بد نداره ،بعضی وقتا خودمم نمیدونم توی چه فازی هستم میخواست بره روی منبر که زندگی اینجوریه و بالا پایین داره و از این چرت و پرتای کلیشه ای که همون اول صحبت هاش جلوی حرف زدنش رو گرفتم وبهش گفتم جون مادرت بس کن حالم بدتر میشه بچه که نیستم این چیزا رو میخوای بهم بگی من که غم چیزی رو نمیخورم من مشکلم تو خودمه و بیرون نیست بعدش یهویی موضعش رو عوض کرد و گفت برای ادامه زندگی باید پوست کرگدن داشته باشی که بتونی دووم بیاری زندگی اصلا ساده نیست و خیلی هم سخته و این دنیا جای ادمای ضعیف نیست و یه ادم ضعیف تحت هیچ عنوانی نمیتونه یه روز خوش داشته باشه شاید زنده باشه ولی زندگی نمیکنه هر کی هم میگه زندگی رو سخت نگیر چون سخت نیست گوه خورده، یا به خودت بیا یا برو بمیر این دقیقا آخرین جملاتی بود که من بعد از یک دوره از ناراحتی هاش بهش گفته بودم و یادآورشون برای خودم مثل یک تو گوشی بود تا بیاد بیارم کی بودم من از ادم های ضعیف که ننه من غریبم درمیارن خوشم نمیاد ولی اوضاع من یخورده سیستمش با اکثر ادما فرق داره ،مثل یه کور مادر زاد یا آدمی که تو یه سانحه دست یا پاش شکسته یه چیزی تو این مایه ها گاهی مثل خودرویی سوختم تموم میشه و میمونم و ضعیف میشم ولی از اینکه مظلوم نمایی کنم یه عده برام دل بسوزونن حالم به هم میخوره ،ترجیح میدم بمیرم کسی بهم ترحم نکنه یا مواقع بیماری ازم پرستاری نکنه ،حتی اگه دارم از تب و لرز میسوزم،برای همین ظاهر اخلاقی و شخصیتیم خشک و بی روح و بی احساس و پرخاشگرانه بنظر میرسه ولی در هسته وجودیم ته مونده هایی از عشق و مهربونی هم هست وبیشتر حالت حمله ای دارم که از اون ته مونده مراقب کنم این تنها چیز ارزشمندیه که توی دنیا برام اهمیت داره از اینکه دیگران سلیقه ها و علایق خودشون رو بخوان بهم تحمیل کنند چندشم میشه از اینکه بخوان منو به فراخور زندگی خودشون در بیارن مثل این میمونه که دارن روی روح و روانم بالا میارن دلم میخواد خفشون کنم ،دلم میخواد خودشون با تمام اون چیزی که توی زندگیشونه بندازم توی چاه و از بالا روی خودشون و زندگیشون ادرار کنم در این حد انزجار دارم،زندگی برام یه میدون جنگ شده و من مثل سربازی تنها از یک ارتش باقی موندم با نیزه ای شکسته در پهلوی چپم و سینه خیز دارم میرم که خودمو به جایی برسونم ،سینه خیز .
تو هیچ وقت یک حرومزاده نبودی،تو آئگون تارگرین هستی،پادشاه حقیقی تاج و تخت آهن
+بعد از روزها،ماه ها انتظار بالاخره فصل هشتم اومد
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
#حافظ
پ.ن:دو سه نوشته قبلیم رو بخونید زمینه ای برای توصیف حالم هست ،رفتم سراغ پیر مغان دیدم مثل خودم خراباتیه ،بیخودی صفت لسانالغیب بهش ندادن،مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما میکرد . . .
ک ی ر ی ترین لحظه توی روابط جدی زمانیه که طرف مقابلت اساسا ادعا میکنه تو رو باور داره،دوستت داره،عاشقته بهت اعتماد داره ولی رفتارش با تو یه چیز دیگه است که نه از جنس دوست داشتنه نه از جنس اعتماد داشتنه ،و بدتر از اون از یه جای دیگه عصبانی باشه ولی همین براش دلیل موجهی میشه که رفتارش با تو هم تغییر کنه ،یعنی یاد بچگی های خودم میفتم از دست دبیر عصبانی میشدم شهامتش رو نداشتم عصبانیتم رو بهش نشون بدم عوضش روی دانش آموزان دیگه خالی میکردم ،کاش میشد ادم یه ادم دقیقا عین خودش پیدا میکرد با همون شعور و منطق خودش، و باهم می زیستن، جنسیتشم مهم نبود و نیازی نداشت به بقیه مردم و ادم های دیگه اعتنایی کنه حالم از این خلقت تخماتیکی ادمی بهم میخوره که بیچاره ترین موجود بین تمام موجوداته اونقدری که انسان ها توی روابطشون مشکل دارند هیچ موجودی نداره.
+کسایی که تند تند پست میذارن یکی دلایلش اینه که حالشون خوب نیست ،غالبا اونایی که نرمالن حرفی هم برای گفتن ندارند
«ک ی ر ی ترین» =بدترین،دردناکترین،اسفناکترین،فاجعه بارتیرین،مضحکترین
شرایط خودم و زندگی ام با اکثر آدم های دیگه متفاوته ،بخاطر این امر گاهی بشدت هم از خودم و هم از دیگران متنفر میشم ،نه بخاطر تفاوت ها و شرایطم بلکه بخاطر مسائلی که پیش اوردند، مسائلی که باعث جدایی من از سیستمی که درونش زندگی میکنم شده،برای این قضیه مجبورم در سیستمی از جنس تنهایی که بازم با خیلی از تنهایی های دیگه فرق داره پناه ببرم ،احساس میکنم در حال تجزیه شدن هستم،احساس میکنم تماشگر مرگ خودم هستم،گاهی دلم میخواد بزنم زیر همه چیز خودمو توی بیابون گم و گور کنم.
+هدایت میگه در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را اهسته مي خورد و مي تراشد و من خیلی خوب میدونم این زخم ها کدوم زخم های زندگی تخمیم هستند!
+لطفا اگه محبت داشتین و کامنت کذاشتین نصیحتم نکنید و نسخه علاج برام تجویز نکنید چون حالمو بدتر میکنه
در تاریخ زندگی ام هیچ چیز برایم اندازه دروغ هایی که به من گفته اند دردناک نبوده و نیست،چرا که همان دروغ ها باورها ، اعتقادات ،انگیزه ها ،آرمان ها ، آرزوها و شخصیت من را مشخص کرد ،اکنون موظفم که تمام سال های گذشته زندگیم را صفر و کنم و از نو شروع کنم بزرگترین سرمایه ای که من از دست داده ام جدایی از کودکی و جوانی و عمرم بلکه مهمترین اصل در هستی ،زمان را هم در زندگی ام ضایع کردند ،از این رو است که برای من دروغ ،بزرگترین و کثیف ترین گناه و ظلم است.
چرا هر چی پول دزدیده میشه میره کانادا؟
#ما در ایران دزد نداریم
روی قبرت تـُف می کنم فیلمی در ژانر تجاوز و انتقام که البته من وحشتم بهش اضافه می کنم که اکثر منتقدان ازش نقدهای آبگوشتی کردن ولی در واقع یکی از فیلم هایی هست که بنظر من برعکس حجم خشنوتی که در فیلم وجود داره، تاثیرات معکوسی روی جامعه میذاره فیلمی که عقده های جنسی مردانه رو بخصوص عقده های مردانه جامعه ما رو خیلی خوب نشون میده این فیلم رو من چهار قسمتش رو تو آرشیوم دارم یعنی تا نسخه 2015 که اولین نسخه اش برای 1978 هست بنظر من فیلم جالبی هست شاید برای ادم های سالم زننده و چندش آور بنظر بیاد ولی از نظر روانشناختی تاثیر مثبتی روی ادم های بیمار جنسی میذاره یعنی بنظر من یک بیمار جنسی وقتی این فیلم رو ببینه البته اگه دچار سادیسم نباشه قطعا دگرگونش میکنه ساختن همچین فیلم هایی در جامعه ما بشدت لازمه،با توجه به شناختی که نسبت به همجنس های خودم دارم و عقده های مردونه رو خوب میشناسم که اکثرشون هم در قضیه جنسی خلاصه میشه این فیلم تمام این عقده ها رو به چالش میکشه اگه ما مضمون و ابعاد رفتاری کارکتر های فیلم رو بدون در نظر گرفتن احساسات فردیمون نگاه کنیم .
+یه دوستی داشتم همیشه میومد پیشم که باهم فیلم ببینیم خیلی اصرار میکرد فیلم دارای صحنه های جنسی زیاد باشه این کمبودش منو خیلی اذیت می کرد و حالمو بهم میزد ،هات و سکسی هستم ولی اینکه همه چیز رو بخوای از زاویه جنسی ببینی یه جورایی روی مخه یه جور ضعف و کمبوده از نظر من شاید بخاطر اینکه خودم اونقدر این چیزا برام عادی شده نمیتونم ببینم یه همجنس همچین کمبودی داره بعضی وقتا که عصبی میشدم بهش میگفتم اگه میخوای برات پورن دانلود کنم و میگفت نه تا اینکه این فیلم رو براش گذاشتم بعد از دیدن این فیلم دیگه این اصرار رو نداشت انگار هیولای درونش کشته شد.
+این فیلم برای افراد زیر 18 سال اصلا توصیه نمیشه
+بخاطر نامناسب بودن پوستر فیلم ،با توجه به قوانین بلاگفا از درج پوستر معذور شدیم و الا شخص بنده فاقد محدودیت اینچنینی هستم
اگرمصیبت چشیدهاید وکماکان با جنایتکاران دست میدهید،پس دیگر شایستگی اینرا نداریدکه شما را شوهر،پدر،دوست ویا معشوق بنامندومرتبه وجایگاه شماهم درهستی هرچه باشد،دلتان دل بزدلانست وذهنتان ذهن چاپلوسان
#توماس پین
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
#حافظ
پ.ن:منظورش فرار مغزهاست ،منظورش ادمای نو اندیشی هست که از شانس بدشون توی زمان و مکان اشتباهی به دنیا اومدن و نتیجتا تصمیم به مهاجرت گرفتند ،معلمین،پزشکان،دانشمندان و ... که در این ولایت هیج جای و جایگاهی ندارند چون ژنشون خوب نیست،چون پارتی ندارند،چون ریاکارای بلد نیستند ،چون بلد نیستند نون رو به نرخ روز بخورند و چندتا نقطه . . .البته مضمون شعر خیلی فراتر از این چیزی هست که گفتم و ارتباط مستقیمی با فلسفه خداشناسی و رسیدن به خدا داره ولی میشه در توصیف فرار مغزها هم ازش استفاده کرد.این غزل یکی از بهترین اشعار حافظ در رابطه انسان با داستان خداشناسی و رسیدن به خدا هست و در زمینه عرفان کمال و پختگی و اوج حافظ رو نشون میده
♫ دانلود با صدای شجریان
+هر چی بیشتر حافظ میخونم میبینم به این عصر بیشتر تعلق داره تا عصر خودش
فروردین تموم شد و من از اسفند میخواستم بپرسم که کسی میدونه روز ملی چاک سینه چه روزیه؟مسخره نمیکنم لینک رو باز کنید خودتون ببینید و اینکه چرا این روز رو خانوم های ما برگزار نمیکنند؟ شما که ماشالله تو اینستا و فیسبوک از پورن استارهای اروپایی هم عبور کردین چرا به این روز توجه ویژه نشده و چرا زیاد حرفی ازش نمیزنید این سوالم رو مستقیما از لاکچری بازها پرسیدم و هر کسی مجبور نیست به خودش بگیره کسی اگه بخودش گرفت هم اهمیت نداره ولی جدا اطلاعاتتون رو به اشتراک بذارید
یه زمانی وقتی مشخص میشد مثلا فلانی ریاکار هست و کارش زیرآبی رفتنه،واقعا دیگه نزد بقیه جایی و جایگاهی نداشت ،کی فکرشو میکرد الان ریاکاری تا این حد مد بشه ،کی فکرشو میکرد پدر سوختگی یه روزی مد بشه ،شاید یه خورده غلو بنظر برسه ولی واقعا من الان چند ساله تو حیرت موندم و اطرافم پر شده از علامت تعجب!!! به مادرم میگم تو هم این علامت تعجب ها رو میبینی میگه علامت تعجب چی هست به خودم میام میگم هیچی بابا بزن کانال ifilm سریال مورد علاقت الان شروع شده،مادرم اونقدر سواد نداره که من بتونم درباره دردهام باهاش حرف بزنم چون مجبورم برای هر کلمه ای ساعت ها براش توضیح بدم که معنیش چی هست و این هم افاقه ای نمیکنه فقط یه جور خودزنی و خودآزاریه
توی شرایطی که از سر تا پاش عنی شده پمپاژ امید و وعده های تو خالی و ماله کشی گندکاری عامل بدبختی و ....فقط باعث میشه ادم در یک فرآیند طولانی تری تجزیه بشه و اینجور امیدها در واقع یک جور شکنجه دردناک و کثیف هستند مخصوصا وقتی باعث میشن ادم با بدبختی پیرامونش خو بگیره و عادت کنه و دیگه اعتراضی هم نداشته باشه بلکه بلکل بدبختی رو بپذیره.
کجای دنیا
به غم نشسته ای
که بادها سوگوارانه می وزند؟
پ.ن:اون موقع ها بیشتر اینجوری می نوشتم،چه زود پیر شدیم لعنتی . .
وقتی بزرگ میشی خیلی از چیزایی که دوستشون داشتی، اونجوری که بودند به نظر نمیان
The Hurt Locker |2008
پ.ن:حکایت الان منه!
کلا از ادمی که از هر نظر بوی ارتجاع بده انگار ذاتا نه میتونم بپذیرمش نه میتونم باهاش کنار بیام حالا از هر لحاظ که باشه از اینجور ادما متنفرم و وقتی بهشون نگاه میکنم انگار دارم به ذات فساد نگاه می کنم حالم بلکل عوض میشه غش و ضعف میرم در این حد روحیه ام بهشون حساسیت و آلرژی داره حالا این آدم میخواد عزیزترین شخص زندگیم باشه همینکه ببینم با نگاه و نقطه نظر مرتجعش میخواد باهام رفتار کنه یا برام استدلال تراشی کنه بلکل از زندگی نا امید میشم و ترجیح میدم بزنم زیر همه چیز تکلیف یه تازه وارد که کاملا مشخصه گاردم از همون ثانیه اول براش پره ،اینجا دقیقا نقطه جوش و حساسیت اخلاقیمه و اصلا معیارم در برقراری ارتباط هست کافیه از یه فلسفه خاص نظر بده کامل ذاتشون برام نمایان میشه از این موهبت برخوردار هستم ،آدم هایی که گزینشی زندگی میکنند و هیچ چیز از خودشون ندارند از خودشون معیاری ندارند معیارهاشون ساخته و پرداخته شده از قبل هست که بهشون تحمیل شده و اونا هم از سر بیشعوری ازشون پیروی می کنند نه فقط پیروی بلکه به زور میخوان تو سر بقیه کنند و این روحیه جفتک اندازی رو دارند که حمله ور هم بشن.مثل ویروس کامپیوتری میمونن که کافیه وارد سیستمی بشه کل سیستم و اطلاعاتش رو آلوده میکنند.یکی از مشکلات اساسی که من با خانواده ام دارم همین داستانه برای همین پاشون رو کامل از زندگیم قطع کردم و بیشتر شبیه هم اتاق هستیم هر چند که من حتی اتاقم از رو کل ساختمون جدا کردم .
پ.ن:معمولا نیاز نیست درباره خیلی مسائل حرف بزنم همینکه نگاه کنم طرح ها،گفته ها و نوشته ها نگاه ها درباره ماهیت و ذاتشون باهام حرف میزنند ،کهنگی عقایدی که حجم گرد و خاکشون افکارم رو پریشون میکنه ،رسم و رسومات احمقانه ادمایی که تو قید و بند کلمات هستند دائم به ادبیاتت گیر میدن نه به درون مایه نگاهت من به تفاوت ها و اختلاف نظرها شدیدا احترام میذارم ولی اینکه یه انسان اولیه بخواد من رو امر به معروف و نهی از منکر کنه و آداب زندگی رو بخواد برام شرح بده کلا مضحک هست برام .
رستگاری در شاوشنک یکی از فیلم های خوبی بوده که تا الان دیدم جالبه بدونید این فیلم در رتبه اول بهترین فیلم های تاریخ جهان قرار داره و این شوخی نیست یک فیلم بتونه همچین رتبه ای رو به خودش اختصاص بده،این فیلم نامزد 7 جایزه اسکار شد که هیچ کدومشون رو هم دریافت نکرد این نشون میده همیشه رای مردم با مسئولین تفاوت داره:)) البته خیلی از فیلم های فاخری هست که در گمنامی بسر می برند و فقط اهل هنر میشناسنشون که قطعا برای دریافت اسکار هم ساخته نشده اند پس بنابراین اسکار نشونه شخصیت یک فیلم نیست مثل بزرگراه گمشده دیوید لینج یا مثل راننده تاکسی مارتین اسکورسیزی که نامزد چند جایزه شد ولی اونم نتونست هیچ جایزه ای رو تصاحب کنه با اینکه یکی از مطرح ترین و جنجالی ترین فیلم های تاریخ سینماست هر چند که اینا گمنام نیستند ولی خب در جایگاه خودشون شایسته جایزه هستند و اگه بخواییم سراغ کلاسیک های قدیمی تر بریم که در جایگاه خود خداوندان سینما هستند که کارگردان های الان ،منتقدان ،بازیگران و اهل سینما داشته و نداشته های سینماییشون رو از کلاسیک ها دارند و یه اهل سینمای واقعی قطعا توجه ویژه ای به کلاسیک ها داره.در تمام مدت فیلم فکر میکردم این کارگردان با ساختن این فیلم قصد شکنجه مخاطب رو داره ولی از اونجایی که نمی خوام فیلم رو اسپویل کنم به این بسنده کنم که با تموم شدن فیلم درس بزرگی از این فیلم گرفتم که در زندگی روزانه ام محوریت داره،توصیه میکنم فیلم رو ببینید و اگه سوالی براتون پیش اومد باهام در میون بذارید خوشحال میشم.
#The Shawshank Redemption 1994
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
#حافظ
پ.ن:اتمام حجت عاشقانه و عارفانه حافظ ،تو کف معشوق حافظم که چی بوده که حافظ انقد خرابش بوده!الان که مثلا دختره ادعای لیلی ِ مجنون بودن میکنه بعد میگه بذار ببینم خانواده ام چی میگه ،خانواده کیلویی چنده ،کافکا خوب میگه: عشق، خودرو بی نقصی است؛ راننده و سرنشین ناقص اند و راه، ناهموار،عاشق و معشوق راننده و سرنشین هستند،راه هم همون راه و طریقه عاشقی هستش و عدم آگاهی عاشق و معشوق از عشق هست که باعث میشن گند زده بشه به عشق،در واقع عشق در جای خود بی نقصه و این عاشق و معشوقی بخاطر بیشعوری و نادونیشون عشق رو هم بدنام می کنند،نام نیک عشق رو عاشق و معشوق های نادون خراب کردند چون طریقت عاشقی رو نمی دونند و خلیل جبران این داستان رو با این جمله از کتاب پیامبر کامل میکنه:گمان مکنید که می توانید عشق را راه ببرید،که اگر عشق شما را سزاوار و شایسته بشناسد ،او شما را راه خواهد برد.عشق خواسته ای ندارد جز آنکه خود را تمام سازد.
یکی از وب های قدیمی رو که توش می نوشتم پیدا کردم لامصب اون موقع ها هم دل مرده بودم پستاش ثبت موقت هست فقط پست اخری رو از حالت ثبت موقت در اوردم تاریخ آخرین پستش برای 22 اردیبهشت هست یعنی دقیقا 2 روز بعد از سالگرد تولدم:D تاریخ عضویتم تو حلق دهه هشتادیا تو لینک هام یه لینک هست به اسم سمفونی خیال یه دختر شیرازی بود خیلی اذیتش میکردم:)) بیشتر لینک هام همینطوری بودند هم دوستم بودند هم مایه عذابشون بودم اینم ادرس: آخرین کَلَماتِ یک مَــرد
تو این روزگار غریب دیدن فیلم Into The Wild 2007 خالی از لطف نیست ، خیلی دلم میخواد زندگی این پسره توی فیلم رو برای یک بار هم شده تجربه کنم ،بزنم به دل کوه و بیابون و دریا و جنگل،و از دنیای مدرن الکترونیک فاصله بگیریم و بشم یه سوپر ولگرد واقعی ،کل زندگیم توی کوله ای باشه که همراهم همه جا میبرمش ،راستش بعضی وقتا پیش میاد توی جمع ها میگم به زندگی با میمون ها و شامپانزه ها فکر می کنم و بعضیا خندشون میگیره یه جوری میخندند انگار فلاکتی که توش دست و پا می زنند خیلی بهتر از میمون هاست حتی وقتی با میمون ها مقایسشون میکنم میمون ها خیلی شادتر از اونا هستند و خنده هاشون واقعی تر از اونایی هست که به میمون ها می خندند.
تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد، از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می پندارد،از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست.اگر انسانی بیش ازدیگران بداند، تنها می شود!
#کارل گوستاو یونگ
ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ تبعهٔ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﭘُﺮ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮔﻞ ﻭ ﺑﻮﻝ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﯾﮑﺠﻮﺭ ﻣﺤﮑﻮﻣﯿﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.ﻣﺤﮑﻮﻣﯿﺖ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﯽ ﻭ ﭘﻮﭺ.ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﯿﺸﺮﻡ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻗﺤﺒﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻣﺎﺩﺭﻗﺤﺒﻪ ﻫﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ لاشه خودم را بکشم!ﻗﯽ ﺁﻟﻮﺩ ﻭ ﮐﺜﯿﻒﻭﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻗﻀﺎ ﻭ ﻗﺪﺭﯼ ﻭ ﺷﻮﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺭﺩ .ﺑﻬﺘﺮﯼ ﻭ ﺑﺪﺗﺮﯼ ﻭ ﺍﺻﻼﺡ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ همهٔ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﭘﻮﭺ ﺷﺪﻩ.ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ منجلاب گه است ﺩَﻡ ﺍﺯ ﺍﺻﻼﺡ ﺯﺩﻥ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺍﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﯾﮏ تکهٔ ﺁﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺑﺸﻮﺩ ﻗﺴﻤﺘﻬﺎﯼﺩﯾﮕﺮﺵ ﺗﺒﺮﺋﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.ﺗﺒﺮﺋﻪ ﺷﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺴﺖ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﮏ ﺗﯿﭙﺎ ﺗﻮﯼ ﺧﻼ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ..ﭼﯿﺰ ﺍﺻﻼﺡ ﺷﺪﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ.
#صادق هدایت
نشد با خودرو بریم بیرون هوا که خوب بود تصمیم گرفتیم با موتور بریم واسه همین نمیشد جاهای زیادی رو ببینم و می بایست یک مسیر رو انتخاب کنیم که احساسمون ما رو مستقیم برد تو جاده ی شهیون و پشت سد دز،طبیعت خوبی بود منم توی کوه کلی فریاد زدم ولی کوه انقد بی حال بود که نمیتونست پاسخمو بده منم کلی بهش فحش دادم دوستمم مثل این مامانای غرغرو هی غر میزد جالب بود برام که اولین بارش بود که توی این جاده اومده بود و هی میگفت: وای اینجا کجاست اومدیم ، منم برای جبران مهربانیاش همش انگولش دادم یا از پشت محکم دستامو دور کمرش حلقه میکردم با لبام گردنشو لمس میکردم و میگفتم من از توی خیلی خوشم میاد عشقم اونم عصبانی میشد چون حس میکرد دارم ازش سواستفاده جنسی میکنم:)) و به این نتیجه رسید اگه رو مخم راه بره حسای تحقیرآمیزی براش درست میکنم و به مرور غر زدن هاش کمتر شد،نکته قابل توجه 13بدر امسال این بود که مثل سال های قبل اصلا شلوغ نبود نمیدونم توی شهرهای شما هم همینطور بود یا نه ولی دزفول برخلاف سال های قبل تو جاده زیاد شلوغ نبود خبری از ترافیک های سنگین نبود یه لحظه به دوستم گفتم لعنتی نکنه فردا 13بدره و ما اشتباهی یه روز قبل زدیم بیرون و جاده رو بخاطر خلوتیش کنایه بارون کردیم و به هر کسی که میتونست امسال خانوادشو ببره بیرون ولی ترجیح داده بود توی خونه بمونه کلی فحش دادیم راستش من از ادم هایی که با تفریح و طبیعت میونه ای ندارند بیگانه هستنم و اصلا ازشون خوشم نمیاد،رسیدم مقصد کلی ادم اونجا جمع شده بودند و میزدن و میرقصیدن راستش مثل قدیمم نمیتونستم از ته قلب خوشحالی کنم و با دیدن خوشحالی و رقصیدن دیگران یه خنده ای اومد روی لبم آب زیادی پشت سد دز جمع شده بود حتی موبایلمو نبردم یه چندتا عکس از دریاچه بگیرم میدونید که اینا همش از عوارض مجردیه،قبلا وقتی میخواستیم بریم بیرون با تشکیلات کامل و غذای مفصل میرفتیم ولی امسال فقط خودمون بودیم ولباسای تنمون و گفتیم موقع غذا بدون دردسر میریم توی کبابی یا ساندویچی،داشتم به ماهی هایی که اومده بودن روی سطح آب و غذا می خوردن نگاه میکردم که یه آقایی دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت ببخشید آقا میشه یه عکس از من و خانومم بگیرید منم بی اختیار به دوستم گفتم یه عکس ازشون بگیر من طرز استفاده از موبایل رو بلد نیستم ،و بعدش که دوستم مشغول گرفتن عکس از اون زن و شوهر بود به این فکر میکردم چرا من به دوستم گفتم عکس بگیره چون خیلی حواسم به واکنش هام هست و دائم کنش ها واکنش های مشکوکم رو ارزیابی میکنم و باید دلایل رفتار و اعمالم رو درک کنم که یه وقت با ترس و تردید روزم شب نشه این بخشی از کارهای روزانه ام توی تمام امور زندگی ام هست، قبل از تحلیل خودم یه نگاهی به اون زن و شوهر انداختم هنگام عکس گرفتنشون که دیدم خانومه داره تمام تلاشش رو میکنه که خودشو توی عکس خوشحال نشون بده و شوهرشم مثل ماست خشک و نظامی وایساده بود یه لحظه وسوسه شدم بهش بگم نفس بکش خفه نشی لامصگ،بعدشم متوجه شدم اصلا خوشم نمیاد هیچ جوری توی حریم شخصی کسی وارد بشم حتی واسه یه عکس گرفتن با دعوت خودشون و برعکس این نگاهم وقتی بیرون میرم خودم شخصا هیچ حریمی ندارم اصلا انگار ادم مجرد حریم نداره ،انگار وجود خارجی نداره ،فضا داشت سنگینی میکرد روی دلم که به دوستم گفتم خوبه برگردیم چون گشنمم شده،برگشتنی از کنار رودخونه اومدیم و وقتی از روی دژپل به آب نگاه میکردم وحشت کردم ،رودخان به طرز وحشتناکی طغیان کرده بود یه نیم ساعتی هم روی پل بودیم و آب رو نگاه میکردیم و با تمام وحشتی که ظغیان رودخانه برام درست کرده بود همواره دلم میخواست برم روی نرده ها و خودمو بندازم توی آب هی پیش خودم میگفتم این دیگه چه حس احمقانه ای هست !یعنی هم از دیدنش وحشت داشتم هم یه چیزی از درون انگار میخواست من رو از بالای پل به اون بزرگی و بلندی پرت کنه توی آب به دوستم گفتم بهتره بریم چون ممکنه الان مجبور باشی تنها برگردی خونه،یه غمی از اول حرکتمون تا وقت برگشتنمون تو دلم بود که وقت برگشتن بیشتر و بیشتر میشد و اونم این بود که اصلا انگار دیگه هیچی خوش نمیگذره وقتی که جفتت کنارت نباشه ،همیشه وقتی بیرون میرم همینطوریه داستان و این قضیه نمیذاره آدم لذت ببره من انگار تفریح و گردش رو برای خودم نمیخوام برای کسی میخوام که دوستش داشته باشم ،انگار باید معشوقم کنارم باشه اونو بتونم خوشحال کنم تا خودمم از خوشحالی اون خوشحال بشم و این حس کشنده لعنتی روز به روز داره وسیع تر میشه و منو دل مرده تر میکنه .مثل قبل با دوستان و تنهایی نمیتونم شاد باشم با خانواده که عمرا خوش بگذره ،و اگه ناچارن با دوستی یا خانواده و خویشاوندی مجبور باشم برم بیرون با اکراه میرم حتی واسه خریدن لباس و چیزای معمولی هم دوست ندارم برم ،مثل قبل هم دیگه به خودم و ظاهرم نمیرسم ،باید اون توله سگ دوستداشتنی که دوستش داری کنارت باشه که اون هیجان واقعی هم زنده بشه و خوشحال باشی راستش تو رویاهامم نمیدیدم وجود یک زن کنارم انقد برام اهمیت داشته باشه و کل معنای زندیگم به وجود اون بستگی داشته باشه !
عکس:دریاچه پشت سد دز(عکس آرشیوی) امروز اینجا بودم.
امروز 13 بدر هوای دزفول برخلاف اخبارها و رخدادهای اخیر و روزهای گذشته عالی و آفتابی و شرایط برای گردش مهیاست ،با دوتا از دوستام قرار شده بزنیم بیرون ،اگه لاشی بازی درنیارن از یک شعاع 50 کیلومتری دیدن کنیم یعنی هم شهر شوش دانیال تا هفت تپه وچغازنبیل گرفته تا طرفای شهر گتوند مثل هر سال یه سر برم دیدن قیصر امین پور و شهر شوشتر و برگشتنی هم بریم شهیون و سردشت و اندیمشک و یه سر هم بریم طرفای سد دز ببینیم چخبره ،امیدوارم امروز بهونه ای باشه که حال و هوام عوض شه چون واقعا بهش نیاز دارم.
+عکس از گوگل ارث گرفتم موقعیت جغرافیایی که دوست دارم امروز از همش دیدن کنم با ذخیره اش روی سیستم میتونید در اندازه واقعی تصویر رو ببینید
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
* * * *
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
#شهریار
پ.ن:این مثال زندگی اکثر ما ادم هاست،زندگیمون مثل یه کشتی سوراخه که به هر حال غرق میشه منظورم زمان مرگمونه و امیدواری در واقع خریدن یه زمان بیشتر برای دیر غرق شدنه بعضی ها شاید زنده باشند ولی قبل از مرگ واقعی یک مرگ معنوی رو تجربه میکنند و فقط یه جسم متحرک هستند،در واقع نه کیفیت زندگی مهمه ،نه رستگاری و نه حتی آرامش تنها چیزی که برای من اهمیت داره اینه که به خودم بدهکار نباشم شکست و پیروزی مهم نیست ،بعضی وقتا شکست برای من شیرین تر از پیروزی بوده و ثمره ای که داده هیچ پیروزی نمیتونست بهم بده اینکه ادم مطمئن باشه اون کاری که از دستش ساخته است برای خودش انجام داده ،اینکه حالا ادم واقعا چی به خودش بدهکاره جای بحث داره من قبلا همیشه دنبال چیزایی بودم که فکر میکردم این اون چیزیه که باید داشته باشم ولی درواقع نیاز واقعی من چیزی بوده که هیچ وقت حتی بهش فکر هم نمیکردم مثل بعضی از ادم ها که واقعا به یک شعور نیاز دارند ولی جهت پول و برای دست اوردن پول خودشون رو به گند میکشن ،ریشه همه ترس ها تاسف ها افسوس ها رنجش ها همیشه یک عدم رضایت ناشی از احساس گناه بوده ،من همیشه دارمش وقتی توی آیینه نگاه میکنم دچار احساس گناه میشم البته نه اون گناه های کودکانه مذهبی من در مورد خودم و زندگی ام و بدهکاری خودم به خودم احساس گناه می کنم نه چیز دیگه و برخلاف بقیه مردم هیچ وقت هیچ خری رو سرزنش نمیکنم و کاملا کیفرم رو می پذیرم،تنها چیزی که جای سرزنش داره اون عاملان کثیف و بوگندویی هستند که باعث میشن ادم حواسش از ماهیت خودش و دنیای پیرامونش پرت بشه،به هر حال ما شاید کامل به دنیا بیاییم ولی بالغ نیستیم و تا به بلوغی برسیم که بتونیم مستقل فکر کنیم و نتیجه گیری مطلوب داشته باشیم به زمانی که باید خرج فهممون میشده خرج نادونیمون شده یکی از این عاملان میتونه نظام خانواده باشه چون این خانواده است که نظام اجتماعی کل رو تشکیل میده .این تنها درس سالم و واقعی بود که توی دبیرستان خوندم بقیه اش بیشتر جهت شستشوی مغزی تدریس میشده الا بعضی از کتاب های تحصیلی رو میخونم مخم سوت میکشه.
پ.ن:من هیچ وقت به کسی یا چیزی حسادت نمی ورزم چون خودمو ادم ضعیفی نمیدونم و وقتی ادم به کسی حسادت میکنه در واقع طرف مقابلش رو بهتر از خودش میدونه ،من هیچ خری رو بهتر از خودم نمیدونم همینطور خودمو بهتر از کسی نمیدونم تنها حسرت میخورم از اینکه چرا انقد عوضی ام که از زمان اونجوری که باید استفاده نمی کنم و این منشا همه رنج های منه.
این روزها فقط تو خاطره هام زندگی میکنم،بدون اینکه کاملا زنده باشم،راستش رو بخوایین همچین خاطره شاخ و رومانتیکی هم ندارم ،بیشتر دلم برای خودم تنگ شده،اون پسر بچه ای که همیشه در حال مبارزه بود،زندگی برام یک جنگ تمام عیار بود و من انقد تخس و پررو بودم که هیچی نتونست از پا درم بیاره حتی مرگ،چقدر با مرگ دسته و پنجه نرم کردم،خونواده،محله،مدرسه،پوست همه رو کنده بودم ،عین گربه ها از دیوار راست بالا میرفتم،اگه یه ساعت یه جا بند میشدم مریض میشدم،حتی سگ و گربه و خروس های محله هم میشناختنم و با سلام و صلوات از کنارم رد میشدن،الان فقط یه تماشاگر لعنتی بیرون گود هستم و یه جا بند شدم و بیشتر توی خودم زندگی می کنم و همواره این سوالو از خودم می پرسم که این منم زندگی می کنم یا این زندگیه که منو میکنه ولی یه چیزی که برام واضحه اینه که وقتی جای فاعل و مفعول عوض میشه همه چیز غمگین و عجیب و غریب بنظر میرسه، انگار آدم به یه جایی غیر از این دنیا تعلق داره ،بین من و دنیای پیرامونم یک مرز وجود داره که من و دنیای پیرامون رو از هم جدا میکنه ،خودم فکر می کنم اون مرز جهان بینی حال حاضرمه ،فکر می کنم چیزایی عوض شده که نباید عوض میشد (بایدها و نباید های لعنتی) و من هم نتونستم با اون تغییرات خودمو سازگار کنم ،حتی خوشم نمیاد مثل اکثریت لباس بپوشم و معاشرت داشته باشم ،از این پرستیژهای مسخره و کج و کوله ای که مردم واسه هم میگرن هم چندشم میشه ،بنابراین با زمان حال کوک نیستم،یه جورایی توی گذشته موندم و از زمان حال کفرم دراومده ،دلیل بداخلاقی هام هم همینه احتمالا.
پ.ن:1:پارادوکس یعنی دارم زندگی رو میکنم و حین کردن زندگی ،آروم و آهسته هم در خودم،در سکوت ،در خفقان میمیرم،بنابراین پارادوکس یک مرگ تدریجی آهسته و دردناک هست که با زندگی آغاز میشه.
پ.ن:2:یکی از این عجیب و غریب هایی که تو این چند وقت اخیر دیدم فیلم Border 2018 علی عباسی بود که عجیب شبیه این روزهای منه، ببینیدش فیلم جالبیه،عامه پسند نیست و معمولا فیلم هایی که عامه پسند نیستند همیشه کارهای خوبی از آب درمیان.
میگن همیشه اندازه هفت سال خشکسالی آب پشت سد دز هست،سالی که گذشت پشت سد پر از آب بود ولی با قطره چکون به کشاورزا آب دادند،هر کسی هم محصولی داشت که آب زیاد میبرد نه تنها بهش آب ندادند بلکه جریمه اش هم کردند،سال گذشت خیلیا هم هر چی توی زمین هاشون زحمت کشیده بودند به باد فنا رفت بخش عمده ای ازش بخاطر کمبود آب بود،زمستون اومد اعلام بارندگی های سیل آسا کردند،تمام اون آبی که به مردم ندادند رو مجبور شدند قبل از بارندگی ها رها کنند ،دقیقا زمانی که کسی به آب نیاز نداشت،آب هم به باد فنا رفت و خیلی شیک و مجلسی به این کارشون میگن تدبیر و به همین منوال روی بقیه ابعاد زندگیمون تاثیر میذارند.
عکس:پل قدیم دزفول (دژپل) یکی از قدیمی ترین پل های جهان،اسم شهر دزفول هم برگرفته از همین دژپل هست،این پل رو زمان ساسانیان اسیران رومی ساختند،شهر زیبایی هست ،رودخونه از وسط شهر عبور میکنه ،مردمش هم غریب پرست و مهمون نواز و خون گرم هستند ولی من نمیدونم چرا از این شهر خسته شدم.
کاش خیلی از این صفحه های زردی که توی بلاگفا هست نویسنده هاشون لااقل یک خورده نه بیشتر نه عینن فقط یه خورده شبیه نوشته هاشون بودند.
پ.ن:اگه کسی استعاره زرد رو نفهمید ادرس بزاره براش توضیح بدم
جوجه پرستوهام هستند ،چهارتان اون یکی خیلی شکمو هست همراه پدر مادرش میره که هر چی اونا غذا پیدا می کنند رو بخوره اینا هم اینجا منتظر موندن تا پدر مادرشون براشون غذا بیارن خیلی دوستشون دارم میان در اتاقم روی سیم ماهواره منتظر میمونن گاهی که موسیقی میزارم یهویی اینا هم شروع میکنن به خوندن گاهی هم خانوادگی میان تو اتاقم کلی جیغ و داد می کنند چند وقت دیگه میرن دلم خیلی براشون تنگ میشه
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
#حافظ
پ.ن:یکی از همکلاسی های دوران راهنماییم عاشق دختر همسایمون شد و باهم نامزد کردن،توی دوران نامزدی بودن که دختره نمیدونم سر چه جریانی خودکشی کرد ،خودکشی با اسلحه گرم،پدر دختره یک اسلحه شکاری توی خونه داشت و یه روز صبح همینطور که توی اتاقم بودم صدای شلیک اومد و بعدش هم صدای جیغ و داد از خونه همسایه بلند شد وقتی رفتم ببینم چه خبر شده متوجه شدم دختره با اسلحه مغز خودش رو پاشیده کف اتاق حالا سر چی هیچ کس نمیدونه وقتی نامزدش اومد و رفت داخل خونه و برگشت بیرون مثل دیونه ها شده بود انگار روح از بدنش جدا شده بود و مثل جن زده ها اینور اونور نگاه میکرد، بعد از چند سال ازدواج کرد صاحب فرزند شد ولی دیروز دیدم روی وضعیت واتساپش عکس آرامگاه نامزد قبلیش رو گذاشته بود و زیرش نوشته بود "9 سال گذشت" من تازه فهمیدم هنوز از غم اون در نیومده ،آدم فقط یک بار از صمیم قلب عاشق میشه و اگه اون یک بار که خالصانه است شکست بخوره با اون قلب شکسته و ترک خورده نمیتونه اون ادم سابق بشه وقتی این شعر رو میخونم یاد این داستان غم انگیز میفتم و به همه دوستت دارم ها میخندم و تو دلم میگم آن که پرنقش زد این دایره مینایی ، کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد شاید یه خورده بدبینی بنظر بیاد ولی غالبا پیش میاد ،همونی که امروز میشه همه دنیای تو ،زندگی تو و دلیل حیات تو یه روزی میشه طناب دارت و تو از درون میکشه و یه داغ تا آخر عمر میزاره رو دلت.
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
#حافظ
پ.ن:ز حدوث پاک گشتم، به قدَم رَهَم ندادند،ز وجود هم گذشتم، به عدم رهم ندادند،به کنشت سجده بردم، به صنم رهم ندادند،به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند،که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی
+چکیده ای از راه و ره ندادن های گذشته من
سال بحران سال بیداری!همه چیز تا قبل از 30 سالگی برام مثل یک فیلم سینمایی بود که اون رو از پشت مانیتور میدیدم و دنیا و تمام اون چیزی که من حس و احساس و درک میکردم یه جور فیلم بود و من در خلسه ای بودم که قرار بود در اون خلسه به من الهاماتی بشه در واقع من تا قبل از 30 سالگی بظاهر در دنیای فیزیکی و مادی بودم ولی در باطن با کودکی که در رحم مادرش در حال شکل گیری هست هیچ تفاوتی نداشتم و منتظر تولدی معنوی بودم که بودنم ،حضورم معنایی داشته باشه و دقیقا 30 سالگی همون نقطه عطفی بود که منتظرش بودم.من یه ادم سرگردون بلاتکلیف با دنیایی پر از هرج و مرج و ناآرام و بنظر می رسید دنیا نمیتونه جایی باشه که من بهش احساس تعلق داشته باشم،دنبال وضعیتی بودم که آروم بگیرم و در حالت متعادلی در سفر زندگی حرکت کنم .زندگی همیشه از بغل من رد می شد بدون اینکه من بتوانم در آن برای خود جایی پیدا کنم.
راجنیش چاندرا موهان جین معروف به (اوشو) عارف هندی میگه:
ما کاملاً بی آلایش، پاک و ساده به دنیا می آییم، اما دنیا شروع به ترسیم طرح و نگارهایی در لوح سفید آگاهی ما می کند؛ شروع به شکل بخشیدن به ما می کند؛همه کس را آلوده و مسموم می کند تا وقتي کودک به اندازه اي رشد يابد که بتواند مستقل فکر کند دنيا او را ويران مي سازد تا آن زمان او را معلول و از کار افتاده مي کند زير بغل او عصاهايي قرار مي دهد تا قادر نباشد روي پاهاي خودش بايستد،تا فراموش کند رأي و نظر خويش را بکار گيرد.
من در سن 22 سالگی کاملا مسموم ،آلوده با لوح کاملا سیاهی دنیا برام به آخر رسید ،3 سابقه خودکشی داشتم که این بار آخری که بخاطر سقوط از ارتفاع و ضربه مغزی شدن پزشکان جواب رد به خانواده ام داده بودند و من در حالت کما بسر میبردم بطوریکه وقتی به هوش اومدم در یک اتاق با تخت های زیاد و ملافه های سفید بودم و لباس سفید به تنم بود که فکر کردم مردم و الان دارم در یکی از اتاق های بهشت احیا میشم مغزم درگیر اون وضعیت محیط اطراف بود که یک پرستار خانوم زیبا وارد شد من یک لحظه فکر کردم اون پرستار یک حوری بهشتی هست که داره میاد بهم سرویس بده همینطور که داشت به طرفم میومد یه لحظه میخواستم دستامو باز کنم و بهش بگم بیا در آغوش اسلام که یک لبخند زد و گفت پسر شیطونی هستی ولی در عین حال خدا خیلی دوست داره که بهت فرصت زندگی دوباره داده بعدشم خانواده ام وارد اتاق شدند که فضا کاملا رومانتیک و دراماتیک شد .
نظام خانواده،نظام آموزشی،اجتماع،محیط زندگی،حتی اوضاع سیاسی و اقتصادی ،وارثه های ژنتیکی در شکل گیری یک فرد دخیل و عمیقا تاثیر گذارند،حالا اینکه من دقیقا در چجور خانواده و نظام آموزشی و اجتماعی رو تجربه کردم و چه تاثیراتی روی من اعمال شده و در کل چه روزگاری رو تجربه کردم جای بحث داره که کار به اون ندارم فقط میتونم بگم دنیایی که تجربه کردم من رو مریض و مسموم و آلوده کرد،پر از خشم و عصبانیت و عزلت گزین کرد ، خودکشی هم راهکار خوبی نبود و من همچنان سرگردان و زیر بغلم عصایی بود که قادر به حرکت نبودم الان که به اون روزگار با تمام سختی ها ،تمام بدی ها تمام ظلم هایی که دیدم و تمام نابالغی و نادونی هایی که خودم داشتم فکر میکنم انگار همه اش یک کابوس بوده که تموم شده و من الان بیدارم ولی اینکه چجور اون کابوس رو گذروندم و از خواب بیدار شدم همینجور الکی و ساده و به مرور زمان نبوده چرا که بلوغ ارتباط زیادی به زمان نداره بلکه ارتباط مستقیمی به این داره که فرد عملکردش چی هست و درگیر چه چیزی میشه،زندگی قبل از 30 سالگی بیشتر برام یکی بازی کودکانه است که این بازی دیگه تموم شده ،امروز نوشته های داستایوفسکی میخونم ،با حافظ و عبید زاکانی پرواز می کنم و با خیام جنس و فرم تفکر و اندیشه هام رو ارزیابی می کنم با فدریکو فلینی میمیرم و زنده میشم و و با آثار پیر پائولو پازولینی معناها و استعاره های اجتماعی رو زندگی میکنم دستاورد های فروید و یونگ رو میخونم که بدونم تکلیفم با خودم و دنیای پیرامونم چی هست در کافه های خلوت مینشینم و قهوه های تلخ می نوشم و به تمام آدم ها و موجودات فکر میکنم و حواسم به بازگشت پرستوهایی که هر سال بهار گوشه حمام خونمون آشیانه درست کردند هست و اگه دیر بیان نگرانشون میشم،من غمگنانه زندگی می کنم ولی زندگی می کنم،گاهی هم زندگی منو میکنه ولی برعکس گذشته نابالغی ام دیگه برام تصمیم نمیگیره، تقریبا جایگاه خودم رو در زندگی پیدا کردم ،رای و نظر خودم رو دارم لوح سیاه وجودم رو پاک کردم و در حال شکل و فرم دادن به خودم هستم با تمام تضادها تناقض ها و دردهایی که همواره با اون ها روبرو هستم با تمام چالش هایی که روزانه در زندگی تجربه می کنم و بالغانه بهشون می پردازم ،30 سالگی سن فکر کردن و اندیشیدن و حرکت کردن هست سن بحران و چالش هست سن تغییر و شکست و پیروزی هست 30 سالگی سال گوی و میدان هست و بدترین حالت زمانیه که مثل قبل ادم در برهه ای دست و پا میزنه و کاری از دستش ساخته نیست ،30 سالگی برای من سال واقع بینانگی هست و دنیا رو سیاه یا سفید یا رنگی نمیبینم بلکه پی بردم که دنیا یک دنیای خاکستری هست،سالی هست که من به یک زندگی شعوری فکر میکنم 30 سالگی برای من بدون جفت در کنارم به سختی میگذره ولی میگذره و ادم تازه متوجه گذر زمان میشه و درک میکنه زمان چقدر بی رحم و بی اعتناس و همین بی اعتنایی زمان هست که گاهی دلم رو به درد میاره ،عجیب ترین قسمتش 30 سالگی برای من وقتیه که به ادم های 40 سال 50 سال 60 و بالاتر هست که هنوز وقتشون رو با بازی های کودکانه قبل 30 سالگی من میگذرونند و فقط ابزار بازیشون فرق کرده ،زن هایی که کودکیشون رو با جواهرات تقلبی سر میکردن و بعد از 30 تمام وقت و انرژیشون رو صرف بدست اوردن جواهرات طلایی می کنند بدون اینکه به ماهیت اینکه جواهر چی هست فکر کنند و پی ببرن واقعا جواهر واقعی چی هست ،مردهایی که کودکیشون رو با ماشین های کوکی میگذروندند و بلوغشون رو با ماشین ها واقعی ولی من میخوام متمایز باشم با بقیه و میخوام خودم رو با طبیعت پیرامونم نه اون طبیعت مصنوعی که انسان برای خودش درست کرده بلکه اون طبیعتی که از قبل بوده و هست یکی بشم و اون رو بفهمم،جنگل رو بفهمم کوه و دریا رو بفهمم کویر رو بفهمم موریانه رو بفهمم من میخوام به فهمی برسم که تمام ابهاماتی که در من بوجود اوردند رو برطرف کنم 30 سالگی سالی بود برای من که متولد شدم و گذشته ام فقط میتونه گنجینه ای باشه که امروز رو با شعور شب کنم نه با تکرار و مکررات ولی واقعا ساده نیست،کنار یه مشت احمق زندگی کردن ساده نیست،از همه مهمتر 30 سالگی سالی بود که من معنای زن رو فهمیدم مرد رو فهمیدم و وقتی به زن ها نگاه می کنم همه رو زن نمیبینم همینطور وقتی به مردها نگاه می کنم همه رو مرد نمیبینم و در کل 30 سالگی برای من سالی بود که فهمیدم زندگی رو باید همونطوری که هست فهمید و اون رو باید گرفت و تا ته کرد چون اگه تو این کارو نکنی اون این کارو با تو میکنه ولی اینکه ادم زندگی رو چجوری برای خودش تعریف میکنه جای بحث داره البته نه با نادون هایی که در قید کلمات و ادبیات من هستند بلکه بحث با ادم هایی که متوجه استعاره های ادبی من میشن :)) راستی میدونستین عشق و سکس دو خط موازی هستند که کنار هم حرکت میکنند؟شاید شوخی بنظر برسه ولی بعد ازگذشت 31 سال و 10 ماه و 19 روز به این فکر میکنم کانون سرشت و سرنوشت همه ادم ها توی یک رختخواب رقم میخوره ولی هیچ وقت کسی به این قضیه توجه نمیکنه اینکه یه ادم قبلش یه اسپرم غمگین بین اسپرم های دیگه یه گوشه نشسته بقیه اسپرم ها بخاطر اینکه حالی بهش داده باشند اون رو روونه این دنیا کردند که یکم خوش بگذرونه ولی اون اسپرم همچنان غمگینه بدون اینکه از خودش بپرسه چرا غمگینه در واقع این چیزی هست که وقتی غمگینم از خودم میپرسم ،تو برهه ای هستم که هر چه زمان میگذره با علامت سوال های بیشتری زندگی میکنم و همواره به دنبال پاسخ هستم دنیا اهمیت نمیده تو چه میخوای و چی می خواستی تو کی بودی و کی هستی بلکه تو باید اهمیت بدی که دنیا چی میخواد و تو میتونی چه نقشی داشته باشی برعکس همه مردها من فکر میکنم همسر آینده ام رو بیشتر از مادرم دوست داشته باشم 30 سالگی مرحله دوم یک زندگی برای من هست که با ازدواج با یه ادم 30 سال گذرونده اون مرحله شروع میشه و من بی صبرانه منتظر شروع این راند هستم.
چطور میتونی توی جهنم باشی در حالی كه توی قلب منی؟
#فیلم قلمرو بهشت 2005
پ.ن:یکی از بهترین فیلم های تاریخی و جنگ های صلیبی هستش که تا الان دیدم ،اگه میخوایین داستان اورشلیم و چرا این همه ادیان ابراهیمی باهم سرجنگ دارند این فیلم رو حتما ببینید
من فقط مدت کوتاهی میتونم موسیقی رو دنبال کنم چون طولی نمیکشه مثل این دونفر میشم و اگه سریع بیخیال نشم باید کنارشون بستریم کنند:))
حسن خلقی ز خدا میطلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
#حافظ
پ.ن:عشق الهی حافظ چقدر شبیه عشق زمینی هستش که معشوق دائم مغز عاشق رو پرپر و پریشون میکنه!فال حافظ گرفتم این در اومد
گر همچو من افتادهٔ این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
#حافظ
+دقیقا همینطوره ،ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم ،با ما نشستن بدنامی ها داره
انقد بدم میاد از اینایی که میذارن دقیقه 90 زنگ میزنن واسه عید دیدنی خودشون رو دعوت می کنند، مادر بیچاره نه وقتی داره که شام درست کنه نه دل جمع هست که غذای درست و حسابی آماده کنه ،همه سال معلوم نیست کدوم گوری هستند میذارن واسه عید ،خب عید هم نیایین دیگه ،یک چیزی رو که در رابطه باهاش مطمئنم این رابطه های فامیلی هستند که همش تظاهر به خویشاوندی و اینجور مزخرفات هست که کاملا خالی از عشق و صمیمیت و مهربونی هست عوضش تا دلت بخواد توی رفتارها تضاد و تظاهر میبینی تظاهر به خویشاوندی تظاهر به دلتنگی تظاهر به دوست داشتن و ...دلم میخواد برم یه جای دور دلم میخواد یه جای دور ازدواج کنم دلم میخواد یه جای دور زندگی کنم دور از این تظاهرهای نزدیک.
+پیج پیانو شکسته دوباره درست شد آهنگ ها رو دارم با مرورگر کروم و موبایل سازگار میکنم فعلا تا سری پنجم درست شدند بجز چند مورد که لینک مستقیم براشون پیدا نکردم