خواهرم از من سه سال بزرگتره ولی همیشه با من درد دل میکنه و یا ازم راهنمایی میگیره میتونم بگم داره میشه شبیه خودم البته از نظر اعتقادی و همین باعث شد هم با شوهرش و هم با اطرافیانش به مشکل بر بخوره و دچار تنهایی بشه،به جرم دگراندیشی برای عید من به هیچکی تبریک نگفتم یه جور لوس بازی بنظرم میومد ،حتی شبی که سال تحویل شد رفتم پیش مادرم نگاهش میکردم اونم منو نگاه میکرد بعد گفت سال تحویل شده ،منم گفتم خب که چی ،چیکار کنیم حالا ؟منتظر بود بهش سال جدید تبریک بگم یا خوشحالی کنم ولی من با بی تفاوتی برگشتم توی اتاقم و بین خویشاوندانم فقط به خواهرم تبریک گفتم اونم در حد یک پیامک ساده ،فکر کنم چون بهش تلفن نزدم از دستم ناراحت شده بود تا همین دیروز نبودش و منم زیاد درگیر این داستان نشدم، حالم بد بود تو خودم بودم داشتم رباعی حافظ رو مرور میکردم «نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت» که خواهرم پیام داد و احوالپرسی این لوس بازیا بعدش من خوشم نمیاد وقتی حالم خوب نیست بگم خوبم کلا از این سوال که "حالت چطوره ؟خوبی؟"متنفرم و شرح دادم که حال من دیگه خوب و بد نداره ،بعضی وقتا خودمم نمیدونم توی چه فازی هستم میخواست بره روی منبر که زندگی اینجوریه و بالا پایین داره و از این چرت و پرتای کلیشه ای که همون اول صحبت هاش جلوی حرف زدنش رو گرفتم وبهش گفتم جون مادرت بس کن حالم بدتر میشه بچه که نیستم این چیزا رو میخوای بهم بگی من که غم چیزی رو نمیخورم من مشکلم تو خودمه و بیرون نیست بعدش یهویی موضعش رو عوض کرد و گفت برای ادامه زندگی باید پوست کرگدن داشته باشی که بتونی دووم بیاری زندگی اصلا ساده نیست و خیلی هم سخته و این دنیا جای ادمای ضعیف نیست و یه ادم ضعیف تحت هیچ عنوانی نمیتونه یه روز خوش داشته باشه شاید زنده باشه ولی زندگی نمیکنه هر کی هم میگه زندگی رو سخت نگیر چون سخت نیست گوه خورده، یا به خودت بیا یا برو بمیر این دقیقا آخرین جملاتی بود که من بعد از یک دوره از ناراحتی هاش بهش گفته بودم و یادآورشون برای خودم مثل یک تو گوشی بود تا بیاد بیارم کی بودم من از ادم های ضعیف که ننه من غریبم درمیارن خوشم نمیاد ولی اوضاع من یخورده سیستمش با اکثر ادما فرق داره ،مثل یه کور مادر زاد یا آدمی که تو یه سانحه دست یا پاش شکسته یه چیزی تو این مایه ها گاهی مثل خودرویی سوختم تموم میشه و میمونم و ضعیف میشم ولی از اینکه مظلوم نمایی کنم یه عده برام دل بسوزونن حالم به هم میخوره ،ترجیح میدم بمیرم کسی بهم ترحم نکنه یا مواقع بیماری ازم پرستاری نکنه ،حتی اگه دارم از تب و لرز میسوزم،برای همین ظاهر اخلاقی و شخصیتیم خشک و بی روح و بی احساس و پرخاشگرانه بنظر میرسه ولی در هسته وجودیم ته مونده هایی از عشق و مهربونی هم هست وبیشتر حالت حمله ای دارم که از اون ته مونده مراقب کنم این تنها چیز ارزشمندیه که توی دنیا برام اهمیت داره از اینکه دیگران سلیقه ها و علایق خودشون رو بخوان بهم تحمیل کنند چندشم میشه از اینکه بخوان منو به فراخور زندگی خودشون در بیارن مثل این میمونه که دارن روی روح و روانم بالا میارن دلم میخواد خفشون کنم ،دلم میخواد خودشون با تمام اون چیزی که توی زندگیشونه بندازم توی چاه و از بالا روی خودشون و زندگیشون ادرار کنم در این حد انزجار دارم،زندگی برام یه میدون جنگ شده و من مثل سربازی تنها از یک ارتش باقی موندم با نیزه ای شکسته در پهلوی چپم و سینه خیز دارم میرم که خودمو به جایی برسونم ،سینه خیز .