(رسالت قلم چیزی فراتر از کلمات است)

هر کسی داستان خودش رو داره،زندگی و دردهای بخصوص خودش رو داره،شکل و فرم زندگی افراد با هم متفاوته،هر کسی مسائلی رو تجربه کرده و پشت سر گذاشته ، گذر زمان ، اتفاقات و تجربه ها به شخصیت ،افکار و احساساتمون شکل و فرم میده ،بعضی هامون غمگین ،افسرده یا رنجور و یا سر خورده می شیم ، بعضی هامون ناامید و خودمون و تمام اون چیزی که به شخص خودمون مربوط است رو از دست رفته تصور می کنیم و یا ممکنه وحشت از آینده زمان حال رو برامون به جهنمی بدل کنه که شعله اش از اون دور دست ها هم دلمون رو ریش می کنه بعضی های دیگه ای ممکنه از نظر خودشون در حال پیمون پله ها ،پیروزی ها و موفقیت ها باشند بطور کلی و جزیی هر کسی تجربه منحصربفرد خودش رو از زندگی داره ،زندگی برای من مثل طوفانی هولناک بوده که تموم شده و من تقریبا جون سالم از این طوفان به در بردم ولی میدونی ، الان هم آسمون برام بدجوری ابریه ، توده ها از سمت شرق و غرق از شمال و از جنوب دارن به سمتم میان ، هوای دلم بد جوری ابریه ولی اصلا مجالی برای گریه نیست ،مجالی برای جنگیدن نیست، مجالی حتی برای مُردن نیست .آدم های دور اندیش تمام تلاششون رو در زندگی می کنند که آسوده بمیرن ،یعنی دور اندیش ترین ادم هایی که در دنیای پیرامونم می بینم تمام تلاش و تقلا و دست پایی که در زندگی می زنند در واقع کوششی حقیرانه برای آسوده مُردن است نه چیزی بیشتر از اون و واقعا هم چیزی بیشتر از اونم هم وجود نداره ،آدم تا وقتی زنده است ،خیالبافی میکنه ،معنا و معنی و مفهوم برای خودش می سازه ، تز و ایده میده ، حتی بعضی ها به جایگاه می رسند که برای عموم قانون تعریف می کنند ولی آدم با تمام ذرات تنش با تمام بود و باشش وقتی می میره در بهترین و خوشبینانه ترین حالتش بود و باشش افسانه و افسون میشن .

اگزیستانسیالیسم یک باور احمقانه است ،بخصوص وقتی قراره به روشنگری مربوط بشه ، وقتی تو در مرحله نخست این باور رو قبول داری که که دنیا پوچ اندر پوچ است ،هیچ معنا و مفهوهمی در اون وجود نداره ،ما در یک ساختار بی نظم که با کد و خط ریاضی نوشته شده ،مغالطه است که همواره این باور رو بوجود بیاری که در این دنیای بی معنی ،معنایی بسازی و یا به دنبال معنا و مفهومی از اون باشی!تنها کاری که از دست ادم واقع بین و حقیقت گرا ساخته است ،اینه که این حجم از بی معنایی رو بپذیره و باهاش کنار بیاد مثل کسی که مرض لاعلاج خودش رو می پذیره ،درناک تر از این پوچی برای من اینه که با علم دونستن بی ارزش بودن این آشفته بازار ،همواره مثل زالو می خوام بچسبم به این نکبتی که اسمش رو زندگی گذاشتند ، مثل کرمی که دنیایی که براش احیا شده چیزی بیشتر از لجن ته فاضالاب ها نیست و نبایدم باشه .

زندگی ما و کرم های در لجنزار در واقع هم میتونه یک استعاره شاعرانه باشه و هم آیینه و بازتابی از دنیاهای موازی که وجه اشتراک هاشون بیشتر از تفاوت هاشون است که در یک کانون و نقطه مشخص متمرکز میشه ، تو از عذاب جهنم می ترسی و وحشت داری ولی من همیشه و در بهترین حالت احساسی و درونی ام از این هیچستان در عذاب بودم و هستم.

من عموما آدم کم حرف و کم معاشرتی هستم ،بخصوص وقتی در یک جمع قرار بگیرم ،بقول صادق هدایت "هیچ رﺍبطه ای با سایر مردم ندﺍشتم. من نمیتونسم خودمو به فرﺍخور زندگی سایرین در بیارم "امیال ،آرمان و آرزوهای بقیه نمیتونه الگویی باشه که با روحیات من سازگار باشه ،دوتا ادم وقتی به هم میرسن عموما چی میگن؟چه دیالوگی معمولا بین افراد رد و بدل میشه؟رابطه و دیالوگ های یک زن و شوهر چیه؟دیالوگ های یک عاشق و معشوق چی؟در یک رابطه دوستان معمولا گفتگوها و فعالیت ها حول محور چی می چرخه؟ته و در بهترین حالتش اینه که شکل و فرم خاله زنک بودن اون دیالوگ ها یا رابطه ها ناپدید بشه و حد اعلاش میتونه فقط یک رابطه جهت خالی نبودن عریضه باشه نه چیزی بیشتر و قرارم نیست باشه .پس بنابراین من سکوت رو ترجیح میدم واقعا وقتی هم سعی می کنم خودمو به فراخور زندگی بقیه در بیارم یا به عبارت دیگه وقتی سعی کردم همرنگ جماعت باشم ،احساس بی ارزشی شدید بهم دست داده،زمانی حرف میزنم که ضرورت داشته باشه و یا دل پری ام رو به زبان طعنه و کنایه از دنیای پیرامون بیان می کنم که معمولا در این جور مواقع تمام افراد در اون جمع با قیافه ای متعجب بهم نگاه می کنند ،نگاهی که از سوی دیگران بهم القا میشه دیگه نگاه یک دوست نیست بلکه یک نگاه هست که به یک بیگانه میشه،احتمالا من رو با اون خط کش خاله زنکشون اندازه می گیرند و ارزیابی می کنند بنابراین  نوشتن و بازتاب دادن خودم و افکارم در نوشته هام تنها کاری است که از دستم برمیاد که البته اینجا هم با یک مشت دکتر و روانپزشک و مشاور و معلم و نصحیت کن روبرو میشم که برای داشتن چنین افکاری باید به همشون جواب پس بدم.

من به سختی خوام مُرد ، تمام کوشش حقیرانه ام در زندگی و هستی حقیرانه تر روزی نیست و نابود میشه مثل بقیه ، بعضی وقت ها فکر می کنم کاش بخشی از من باقی می موند که از اون نیست شدن ذوق می کرد و بعد از بین می رفت و این دلخوشی نحیفی در دلم بوجود میاره و باعث میشه این لجنزار قابل پذیرش تر باشه ، مثل وقتی که به یک بچه امپول میزنند و بچه گریه می کنه و تزریقات چی بهش میگه دیگه تموم شد .


برچسب‌ها: یادداشت ها
+ جمعه ۱۳۹۹/۰۸/۰۹ ساعت 16:6 نویسنده : علی |