(رسالت قلم چیزی فراتر از کلمات است)

دیروز پسر داییم از آلمان باهام تماس گرفت ،همیشه فکر می کردم کسی که از ایران میره اونقدر سرگرم و پر مشغله میشه که کمتر وقت میکنه به درونیات خودش بپردازه ولی مثل تماس های چند وقت پیش دوست داشت از فلسفه ادمی باهم گفتگو کنیم بحثمون رسید به تنهایی و حتی عمیق تر گمگشتگی و بیگانگی آدمی ،بهم گفت: "در کل عمرش همچین احساسی نداشته ،چون در خانواده ای بزرگ شده که همه چی براش محیا بوده ،هر کاری دلش میخواسته انجام میداده ، هر جایی که اراده می کرد می رفت ،هیچ وقت متوجه شخص خودش و درونیاتش نبوده ، گفت علی میدونی حتی زمانی که آدم عاشق میشه بازم تنهاست ؟،شاید ما عنصر و یا قطعه کوچکی از دنیای بزرگتر از خودمون باشیم ولی در دنیا و جایگاه شخصی خودمون کاملا جدا افتاده و تنها هستیم ،حتی وقتی به گذشته ام فکر می کنم متوجه میشم تنها و بیگانه بودم منتهاش در آن زمان متوجه تنهایی و بیگانگی خودم نمیشدم و الان که اینجا آمدم و می بینم فقط اتاقم عوض شده و آزادی ها و سرگرمی های متفاوتی دارم ولی چیزی در درونم تغییر نکرده و اگر هم تغییری بوجود اومد در مورد نوع نگاهم به خودم بوده و الان بشدت احساس تنهایی می کنم، با اینکه اینجا بیشتر از زمانی که در ایران بودم برنامه دارم و کل هفته ام باید به مسائل مختلف رسیدگی کنم ولی هر وقت که میخوام بخوابم یا غذا بخورم یا استراحت کنم بیشتر احساس جدا افتادگی با زندگی می کنم!"،من اول گفتگو کامل سکوت کرده بودم و هر چی حرف هاش به بیگانگی با دنیا نزدیک تر میشد فقط می خندیدم ،انگار خنده ام براش تمسخر آمیز بنظر می رسید که تحملش از خنده های مضحکم به سر رسید و گفت :فکر می کنی دیوونه شدم یا دارم پرت و پلا می گم؟گفتم نه فقط این چیزایی که تازه باهشون روبرو شدی من سال هاست درگیرشون هستم از وقتی که متوجه حضور خودم در دنیا شدم ناگریز و همیشه در عمیق وجودم یک بیگانگی با دنیای پیرامونم احساس کردم ، چه در بدترین و بهترین شرایط ،همیشه احساس می کردم برای بقیه یک خارجی هستم که از یک جهان دیگه یا شایدم از یک نیستی اومده و حتی نسبت به نوع رنگ و پوست و عناصر فیزیکی خودم هم شک داشتم که شبیه بقیه باشه ،من همیشه نسبت به آدم های دیگه احساس شدید تفاوت می کنم نه تفاوت بهتر بودن یا بدتر بودن بلکه همیشه احساس می کنم که تعلقی به این دنیا ندارم و میلی به هماهنگ کردن خودم با زندگی در این دنیا نداشتم و زندگی برام یک اجبار بوده ،زندگی برام تحمیل یک پروژه مسخره بوده که تفاوت آنچنانی با یک بازی کودکانه نداره و نداشته فقط ابزارها به مرور فرق کردند ،کودک نهایتا دلخوش بازی با یک اساب بازی میشه که بنظرش جذاب میاد وقتی بزرگ و بالغ میشه اون اسباب بازی کودکانه اش رنگ واقعی و حقیقی به خودش می گیره ولی همواره چیزی بیشتر از اسباب بازی نیستند و این بیشتر برای من رنج اور بوده که اگه قرار باشه زندگی کنم نتیجتا تمام سعی ها و کوشش ها و حتی افتخاراتم در سرگرمی های کودکانه خلاصه میشه ،گاه ادمی تنها چیزی که فکر می کنه براش باقی مونده خانواده اش است ،دلخوش به خانوده و خوشحال کردن اونا یا از سمت اونا خوشحال میشه ولی من حتی نسبت به خانواده و نزدیکان و منسوبین خودم هم احساس بیگانگی داشتم و در هیچ موردی باهاشون همفکر و همقدم و همراه نبودم و حتی بدتر از اون هم تجربه کردم وقتی در آیینه نگاه می کنم تصویری که در آیینه می بینم یک شخص بیگانه است که نمیشناسمش و احساس خوبی نسبت بهش ندارم نه اینکه از خودم بدم بیاد نه ،برعکس من خودم رو دوست دارم منتها چیزی که در آیینه می بینم با چیزی که در درونم احساس می کنم متفاوت می بینم ، همیشه دلم میخواست نیست و نابود بشم ،واقعا دلم نمیخواد متعلق به این دنیا یا هیچ دنیای دیگه باشم و گذر زمان همیشه برام مثل چکشی هست که دائم به سرم کوبیده میشه ، بنابراین می فهمم چی میگی و خنده هام روایت از این داستان تلخ خودم داره برای همین من حتی بیشتر خنده هام از روی تلخی هاست و مفهومی پشت تمام خنده های بی موقع و بی دلیلم است.بنابراین می فهمم چه احساسی داری ، حرفام دریچه ای رو به ذهنش باز کرد که مثل چاهی عمیق و بی انتهاست و خودش رو میدید که به اجبار باید درون این چاه بره ، عین نگاه من به زندگی ، اینجا صحبت از نوع زندگی نیست چون احساسی که من دارم انواع زندگی رو در بر می گیره که همگی در درون یک چاه اتفاق میفته چه خوب چه بد فرقی نداره شاید شبیه ماهی ،چه در اقیانوس باشه چه در تنگ براش فرقی نداره فقط حیاتش به آب بستگی داره و حیات آدمی هم به زندگی کودکانه ای که داره ،البته همه اینطور نیستند شاید خیلی ها در دنیا یا حتی در زندگی که خودشون تجربه میکنند معنا و مفهومی احساس کنند که بودنش در دنیا رو براشون لذتبخش و توجیه  می کنه ولی من حتی وقتی به این افراد نگاه می کنم اون ها رو شبیه خودم می دونم که متوجه بیگانگی خودشون نیستند ،در نوع نگاه من به افراد یعنی وقتی به عنوان فرد بهشون نگاه می کنم اون ها رو ادم هایی مثل خودم می دونم و همواره وقتی خودم رو با جامعه مقایسه می کنم خودم رو یک بیگانه میبینم و این هم یکی از بزرگترین پارادوکس هایی است که در من وجود داره و اصلا بحث کیفیت زندگی یا مدل اون نداره ،بحث نان داشتن و غم نان داشتن نیست من حالم از این نانی که باید بهش وابسته باشم به هم می خوره .

پ.ن:فکر کنم با این نوشته تقریبا اشاره ای به دلیل و فلسفه پشت عنوان وبلاگم کردم

پ.ن:نسبت دادن افسردگی به شخصی مثل من خیلی احمقانه است ،"کافکا میگه:به خلوت احتیاج دارم.. نه مثل یک گوشه‌گیر چون این کافـی نیست! بلکه مثل یک مُــرده.."کاش منم فقط افسرده بودم 


برچسب‌ها: یادداشت ها
+ پنجشنبه ۱۳۹۹/۰۸/۰۱ ساعت 9:54 نویسنده : علی |