(رسالت قلم چیزی فراتر از کلمات است)

بیش از هزارتا دی وی دی توی اتاقم هست ،طوریکه وقتی یه شخص برای اولین بار وارد اتاقم میشه چند لحظه ای ماتش میبره و خیره میشن بهشون و بنظر میرسه مشترکن کنجکاون که محتوای اینا چی میتونه باشه؟! ،انواع و اقسام کتاب از مجموعه کافکا و کامو هدایت گرفته تا حسین پناهی تا دیوان پروین اعتصامی و وحشی بافقی و خیام ... گرفته تا دین و زندگی سال اول متوسطه ، دوتا کیس کامپیوتر و کلی پوستر و بنر قدیمی و کلی آت و آشغال دیگه، بعضی وقتا به سرم میزنه یه 20 لیتری بنزین بگیرم توی کل اتاق بریزم و اتاقمو آتیش بزنم شناسنامه و کارت ملی و بقیه مشخصات هویتم رو هم بیارم بندازم توی آتیش و به سوختن هر چیزی که دارم و ندارم نگاه کنم ،در واقع دلم میخواد یه جوری به همه چی خاتمه بدم و بذارم بی خبر برم یه جایی که برای اون مکان جدید کاملا یک بیگانه باشم بدون هیج هویتی بدون هیچ گذشته ای بدون هیچ خاطره ای بدون هیچ دوست و خانواده ای یا داشته ای نه اینکه منظورم این باشه یه زندگی جدید و نو بنا کنم نه ابدا بلکه فقط دلم میخواد یه جوری به چیزی که هستم خاتمه بدم یعنی یک مرگ معنایی رو برای خودم رقم بزنم ، تبدیل بشم به ادمی که نه گذشته ای داره نه تمایلی به ساختن یا رسیدن به آینده بخصوصی فقط دلم میخواد یه جوری این مسخره بازی رو تموم کنم همین.

پسر داییم از کشور خارج شده دیشب باهام تماس گرفت و شروع کرد به حرف زدن ،این آدم از اونایی هست که در بدترین شرایط ممکن سرخوشه البته نمیدونم چه اصراری داره که همیشه خودشو به من بچسبونه حتی از نظر اخلاقی ادای منو در میاره که ادم دپرس و کصخلیه ولی واقعیت اینه که اونقدر سرخوش و با ادب و متمدنه که موقعی که قاچاقی داشته از کشور خارج میشده تو جنگل های یونان که همراهانش از وحشت ریده بودن توی خودشون این توی اون شرایط سرش توی کتاب بوده و مطالعه میکرده ،یه عکس از فضای آپارتمانش گرفت و برام فرستاد که جای بدی نیست ،داشت از امید حرف میزد از پیشرفت از اینکه در کنار آلمانی و انگلیسی باید فرانسوی هم یاد بگیره و خودشو با من مقایسه میکرد که باید باهم پیمان ببندیم و یه گوهی بشیم واسه خودمون ،داشتم با دقت به عکسه نگاه میکردم چشمم افتاد به سطل اشغال گوشه اتاق که یه بطری آبجو توش بود بهش گفتم تو همینطوری واسه خودت سرخوش و سالم روان هستی وای به حال وقتی که آبجو یا ودکای روسی هم بخوری دیگه میتونی تبدیل بشی به سوپرمن واسه خودت ولی حقیقت اینه که ما هیچ شباهتی به هم نداریم یه لحظه مکث کرد و گفت علی تو چه ادمی ریز بینی هستی بین این همه شلوغی اتاق چطور اون بطری مشروب رو دیدی؟بهش گفتم نگران نباش به خانوادت نمیگم که الکل میخوری فقط میخوام بگم تو هیچ دلیلی برای اینکه دائم الخمر بشی نداری به هر حال من عمرم رو با الکل تباه کردم میتونیم محتوای حرفای یه ادمی که مست الکل هست رو از یک ادمی که حالت طبیعی داره تفکیک کنم و تشخیص بدم ،بعدشم دیگه من نخ میدادم و اون وراجی میکرد،یه لحظه متوجه شدم اکثر ادما یا سرخوشن یا مسخ شدن یا اصلا توی باغ نیستند و من واقعا برام سخته بین اینا نفس بکشم ،بودنم چقدر تباه و دردناکه واقعا نمیدونم با این حجم از بیهودگی حاکم باید چیکار کنم از شما هم خواهش میکنم راهکار پیشنهاد نکنید و یا درس زندگی یا اخلاقی ندین چون حالم بهم میخوره مخصوصا وقتی ارتجاع حاکم به تفکرتون کلمات رو آلوده می کنه ،تزریق امید با سرنگ آلوده چیزی بهتر از اچ ای وی مثبت نمیشه .

این حرفا رو نمیزنم که بگم چه سرنوشت بدی داشتم ، یا من قربانی این دنیا شدم ابدا من به سرنوشت و این جور مزخرفات اعتقادی ندارم اصلا بحث خودم نیست، برای من دنیا یه فضای تباه و دردناکه نه این زندگی شخصیم،هیجان انگیز ترین لحظات شما برای من تباه ترین شرایط ممکن هست تنها تفاوتمون اینه که من نمیتونم خودمو به فراخور این تباهی در بیارم فقط نمیدونم چرا نمیتونم کلک خودمو بکنم ،چرا هی دست روی دست میذارم


برچسب‌ها: یادداشت ها
+ سه شنبه ۱۳۹۸/۰۸/۱۴ ساعت 4:35 نویسنده : علی |