(رسالت قلم چیزی فراتر از کلمات است)

دقیقا توی یه برهه از زمان که سرشار از نفرت بودم و بعد از سالها آهسته مردن و تجزیه شدن یک احساس خشونت عجیبی در درونم حس کردم که عجیب دلم میخواست خالیش کنم داشتم سریال پانیشر رو میدیدم که انگیزه ام رو چند برابر کرد و قشنگ ازش الهام گرفتم قشنگ ذهنم باهام حرف میزد و میگفت هر ادم بد و ظالمی که تا الان دیدی و بهشون دسترسی داری میتونی به اندازه ظلمشون سرشون خالی کنی یه لحظه فکر کردم عقده ای شدم ولی بعدش که دقت کردم دیدم نه فقط از این حجم ظلم و بی تفاوتی و استثمار که اطرافم حاکمه به ستوه اومدم مثل ادم مومنی که کل عمرش سعی کرده پاک و منزه باشه ولی در شرایطی قرار میگره که وسوسه بشه کاری خلاف اعتقاداتش انجام بده با این تفاوت که من مومن نیستم ولی بشدت پرهیزکار هستم و این پرهیزم ریشه اعتقادی نداره بیشتر ریشه عقلی و ذاتی داره ، بعضی وقتا به خودم که نگاه میکنم بشدت خوب و مهربون لطیف شکننده و همواره بد و خشمگین و بی رحم خشک هستم که انتخاب کردم شخصیت اولی بیشتر بهم حاکم باشه و شخصیت دومی بیشتر در تنهاییم باشه یه پارادوکس دیگه از من که معمولا وقتی ازم تعریف میکنه ابراز میکنم که طرف سنگ روی یخ بشه !مرض دارم دست خودم نیست ؛ نمیدونم چرا اصرار دارم که خودمو نزد دیگران یک ادم منفور و بی عاطفه نشون بدم و علاقمند هستم که دیگران از من متنفر باشند هر کسی هم بیشتر بهم ابراز عشق و علاقه میکنه خودکار ازش بیشتر فراری هستم ، یکی از دوستام چند وقت پیش گفت علی نمیدونم دیدی یا نه من چقدر به تو شوق میورزم و تحویلت میگرم حتی بعضی وقتا بهم میگه تو خدا هستی و اونقدر احمقه که میخواد دستم رو ببوسه که من نمیذارم این کار رو انجام بده و بعدش میگه نمیدونم چرا تو هیچ حس صمیمانه ای به من نشون نمیدی بهش گفتم عشق و صمیمتی که در تو هست در من سرکوب و سرخورده شده دست خودم نیست که نمیتونم مثل تو باشم منو بخاطر چیزی که نمیتونم باشم سرزنش نکن ، من مادر خودمم دوست ندارم از من چه انتظاری داری ؟


برچسب‌ها: یادداشت ها
+ جمعه ۱۳۹۸/۰۵/۰۴ ساعت 9:56 نویسنده : علی |