(رسالت قلم چیزی فراتر از کلمات است)

من روزایی رو تو زندگیم دارم که احساس تموم شدگی می کنم یعنی به معنای واقعی کلمه به اخر خط توی زندگیم می رسم یعنی اگه زندگی رو یک جاده تصور کنید من به ته این جاده می رسم و جلوم فقط یک دره است که انتهایی نداره این بدترین وضعیتی هست که تجربه می کنم هیچ چیز حالم رو بهتر نمیکنه فقط باید تحمل کنم این وضعیت رو ،دقیقا وضعیتی هست که یک نفر بخاطر عدم تحملش اقدام به خودکشی میکنه چون قبلا تجربه اش رو داشتم میفهممش و میدونم همه اونایی که خودکشی می کنند چه فشاری روشون هست و چقدر احساس ضعف و سرخوردگی می کنند ،من فقط عصبانی میشم و اخلاقم مثل سگ میشه یه گوشه ای بی تحرک و بیصدا میشینم و گذشته رو مرور می کنم توی این لحظه فقط خودمو دارم ،یه وقتایی که تو این حس و حالم میبینی مادرم وارد اتاق میشه و میبینه یه جا خشکم زده و به یه نقطه زل زدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم ،میترسه فکر میکنه کصخل شدم صدام میکنه علی،علی،ولی من اونقدر غرق بی تفاوتی هستم که اهمیتی به صدا زدنش نمیدم تا اینکه صداش رو بالا میبره و عصبانی میشم و داد میزنم سرش چه مرگته ،چی میخوای از جونم چرا نمیری بیرون و گورتو گم نمی کنی؟چرا دست از سرم برنمیداری و راحتم نمیذاری؟یه وقتایی هست که ادم هیچ کسی رو جز خودش نداره و این خیلی دردناکه!


برچسب‌ها: یادداشت ها
+ دوشنبه ۱۳۹۸/۰۲/۱۶ ساعت 17:30 نویسنده : علی |