یه پسر دایی دارم اسمش مهرداد هست ،دیروز عصر همراه خواهر زاده ام اومد پیشم و شب رو پیشم موندن،پسر خیلی خوبیه دوستش دارم ،می خواد برای ادامه تحصیل بره آلمان و توی این موضوع مردد هست و از اونجایی که قبلا درباره خیلی از مسائل باهم حرف زدیم بحث آلمان رفتنش رو پیش کشید و از درون مایه حرف هاش متوجه شدم که بین احساس و عقلش گیر کرده و دوری از خانواده براش سخت و دردناکه و من اون رو متوجه این نکته کردم،حرصم گرفته بود با یک اکراهی به این قضیه نگاه میکرد بهش میگفتم لعنتی برو از این خراباتخانه برای منم دعوت نامه بفرست بیام هی می خندید،ساعت از 1 بامداد هم گذشته بود و تازه فکش گرم شد ؛از فیزیک کوانتوم تا ریاضیات گرفته تا فلسفه افلاطون و ارسطو تا تاریخ ایران و جهان حرف میزد،از اینکه بنظرش انیشتین چقدر آدم درونگرایی بوده و اصلا مثل بقیه ادما حس و احساس نمیکرده تا اینکه شکست های تماس ادیسون چقدر دردناک و سرسام آور بوده براش ولی مثل ما دوتا چقدر دیوونه و کصخل بودند حرف میزد،این بشر انگار هر چی مفاهیم قورت داده بود رو دیشب میخواست پیش من پس بده و من که تو خواب و بیداری بودم بهش میگفتم عاشقتم مهرداد خندش گرفت و گفت چرا و من بهش گفتم تو هم یه دیوونه ای که متعلق به این دنیا نیستی از تاثیرات استمنا شروع کرد به حرف زدن بهش گفتم حاجی این یه موضوع علمیه و میتونه جنبه های متفاوت روانشناختی داشته باشه و اونم گفت درسته و یک سایت آلمانی باز کرد و با زبان مقتدر آلمانی شروع کرد به خوندن و ترجمه کردن که تجربه شخصی یک دختر آلمانی درباره جق زدن که چه تاثیراتی روی شخصیتش گذاشته اون میخوند و من حس می کردم داره لالایی میخونه و این قضیه تا ساعت 4:27 بامداد طول کشید یک لحظه چشمام باز و بسته شد که گفت خسته شدی بهش گفتم نه و اون گفت نمیدونم چرا انقدر حرف میزنم توی خونه هیچ کس تحمل من رو نداره و خواهر بزرگترم زود به روم میاره و میگه مهرداد تو چقدر حرف میزنی برو بخواب حس میکنم دارم خواب تو رو هم میگیرم بهش گفتم نه عزیزم ادامه بده داستان چرخید روی منظومه شمسی و من خودم رو کنار زحل میدیدم که مهرداد داشت ابعادش رو مشخص می کرد و مثل یک نجوم شناس درگیر نظریه های مختلف بود و اینکه سن ما توی این سیاره چقدر کند میگذره حرف میزد من کم کم داشت خوابم میبرد که مهرداد تازه داشت یادش میومد که باید درباره خودش حرف بزنه و گفت علی من اومدم درباره خودم باهات حرف بزنم و نمیدونم چی شد درباره همه چیز گفتم جز خودم و من بهش گفتم حاجی این مدت من همش به تو فکر میکردم و بدون اینکه متوجه بشی باهات حرف زدم فقط این سوال برام پیش اومده که ایا تا حالا برات پیش اومده از خودت بپرسی چرا درگیر مفاهیم هستی که خوابم برد و دیگه متوجه نشدم چه جواب هایی بهم داد . . .