درون مایه و خمیر مایه و هسته اصلی شخصیت و ذهنیت ما توی 8 سال اول شکل میگیره بقیه اش نشخوار همون 8 سال اولیه است بقیه موارد رو هم بر اساس همون شکل و فرم به خودمون ضمیمه می کنیم ، زندگی ما بر اساس جبر پیش میره ما با نهایت آگاهی انتخاب میکنیم که شکل و فرم جبر چگونه باشه ، مثل کسی که خودکشی میکنه و انتخاب میکنه مرگش به چه شکلی باشه ، در واقع زندگی نوعی خودکشی تدریجیه که ما انتخاب میکنیم چجور بهمون بگذره ، به قول شوپنهاور زندگی یک مرگ به تعویق افتاده است .من مثل اون ادم هام که تحمل ایستادن توی صف رو نداره و عجله داره این انتظار مضحک و احمقانه زودتر تموم شه چون در هر صورت تموم میشه .
گــَندی که از کودکی بهت میزنن هیچ وقت درست نمیشه !
امروز رفتم مدرکم رو از دانشگاه گرفتم ، کارشناس آموزش بهم گفت رتبه اول استعدادهای درخشان دانشگاه شدی ، هیچ حسی نداشتم ،نه شوقی نه ذوقی نه رغبتی ،بی حس و خنثی ، مثل مگسی که روی دیوار ثابت یه جا خشکش زده به آدامسی که روی میز چسبیده بود خیره شده بودم و هیچ حرکتی نمی کردم بعدش که اومدم داخل ماشین نشستم اول آهنگ ضبط رو پلی کردم و ترانه سقف فرهاد شروع به خوندن کرد و من با صدای فرهاد غرق شدم توی افکار مالیخولیایی خودم و توی خودم هزار بار مُردم
کار من از خوشحال بودن و غمگین بودن گذشته ، نمیدونم واقعا شاید من یک بُعد دیگه از حالات رو میبینم که هر کسی نمیتونه ببینه ولی واقعا من حتی وقتی میبینم یه عده شادن و خوشحال دلم براشون میسوزه ، کلا دلم برای موجودات میسوزه ، برای تنهاییشون برای اینکه هر چقدرم که دورشون شلوغ تر باشه تنهاترن ، هیچ کسی نمیتونه اون چیزی رو که تو در درونت حس میکنی رو به همون شکل حس کنه اون درد رو لمس کنه اون ناخوشی رو بفهمه دلم برای بی دفاعی و بی پناهی درون انسان جماعت می سوزه حتی وقتی دستش در دست معشوقه به قول خلیل جبران همیشه باید آخر کار رو دید نه اون دل خوشی موقتی و مصنوعی رو ، ما محکوم شدیم به زندگی به این مرگ تدریجی به این زیستن فرسایشی
شبیه آدمی ام که توی اتوبان ماشین بهش زده و رو زمین افتاده و ماشین های دیگه دارن از روش رد میشن کسی میتونه یه اسمی برای این وضعیت پیدا کنه که حق مطلب رو ادا کنه؟