اینایی که داستایفسکی میخونند و نشر میدن یا از هدایت و کافکا بخاطر اندیشه های مدنیشون تقدیر می کنند یا از گاندی به عنوان فردی متواضع و آزادی خواه یاد می کنند ولی بوی قرمساقی مغزیشون حال آدمو بهم میزنه دقیقا فازشون چیه؟تازگیا قرمساق بودن مد شده ما خبر نداریم یا نوعی پرستیژ هست یا شما همون فاحشه های مغزی هستین که فقط مثل مار پوست میندازین و از هر کس و هر چیز به بخاطر منافع فردیتون سود می برید؟اگه اینطوریه باید بگم که این دیگه اوج و نهایت رذالت هست که ما در عصر خودمون شاهدش هستیم و عامل اصلی بدبختی ما هم بودن و حضور کثافت هایی مثل شماست!مثل داعش که از عنوان حقانیت و رسالت اسلام یه دنیا رو بهم ریخته ظاهرا شما هم از همون کاسه ای میخورید که اون بی پدر مادرای حیون میخورند
+بی ربط به نوشته فوق شاید با ربط ، نامجو از بی اخلاقی شبکه من و تو بخاطر استفاده از یکی از ملودی های ترانه هاش حرف میزنه از اونور خودش چندین کار کپی کرده ،واسم سوال شد ما چه معیاری رو باید در مورد اخلاق در نظر بگیریم؟دم خروس رو یا قسم حضرت عباس رو؟
بیش از هزارتا دی وی دی توی اتاقم هست ،طوریکه وقتی یه شخص برای اولین بار وارد اتاقم میشه چند لحظه ای ماتش میبره و خیره میشن بهشون و بنظر میرسه مشترکن کنجکاون که محتوای اینا چی میتونه باشه؟! ،انواع و اقسام کتاب از مجموعه کافکا و کامو هدایت گرفته تا حسین پناهی تا دیوان پروین اعتصامی و وحشی بافقی و خیام ... گرفته تا دین و زندگی سال اول متوسطه ، دوتا کیس کامپیوتر و کلی پوستر و بنر قدیمی و کلی آت و آشغال دیگه، بعضی وقتا به سرم میزنه یه 20 لیتری بنزین بگیرم توی کل اتاق بریزم و اتاقمو آتیش بزنم شناسنامه و کارت ملی و بقیه مشخصات هویتم رو هم بیارم بندازم توی آتیش و به سوختن هر چیزی که دارم و ندارم نگاه کنم ،در واقع دلم میخواد یه جوری به همه چی خاتمه بدم و بذارم بی خبر برم یه جایی که برای اون مکان جدید کاملا یک بیگانه باشم بدون هیج هویتی بدون هیچ گذشته ای بدون هیچ خاطره ای بدون هیچ دوست و خانواده ای یا داشته ای نه اینکه منظورم این باشه یه زندگی جدید و نو بنا کنم نه ابدا بلکه فقط دلم میخواد یه جوری به چیزی که هستم خاتمه بدم یعنی یک مرگ معنایی رو برای خودم رقم بزنم ، تبدیل بشم به ادمی که نه گذشته ای داره نه تمایلی به ساختن یا رسیدن به آینده بخصوصی فقط دلم میخواد یه جوری این مسخره بازی رو تموم کنم همین.
پسر داییم از کشور خارج شده دیشب باهام تماس گرفت و شروع کرد به حرف زدن ،این آدم از اونایی هست که در بدترین شرایط ممکن سرخوشه البته نمیدونم چه اصراری داره که همیشه خودشو به من بچسبونه حتی از نظر اخلاقی ادای منو در میاره که ادم دپرس و کصخلیه ولی واقعیت اینه که اونقدر سرخوش و با ادب و متمدنه که موقعی که قاچاقی داشته از کشور خارج میشده تو جنگل های یونان که همراهانش از وحشت ریده بودن توی خودشون این توی اون شرایط سرش توی کتاب بوده و مطالعه میکرده ،یه عکس از فضای آپارتمانش گرفت و برام فرستاد که جای بدی نیست ،داشت از امید حرف میزد از پیشرفت از اینکه در کنار آلمانی و انگلیسی باید فرانسوی هم یاد بگیره و خودشو با من مقایسه میکرد که باید باهم پیمان ببندیم و یه گوهی بشیم واسه خودمون ،داشتم با دقت به عکسه نگاه میکردم چشمم افتاد به سطل اشغال گوشه اتاق که یه بطری آبجو توش بود بهش گفتم تو همینطوری واسه خودت سرخوش و سالم روان هستی وای به حال وقتی که آبجو یا ودکای روسی هم بخوری دیگه میتونی تبدیل بشی به سوپرمن واسه خودت ولی حقیقت اینه که ما هیچ شباهتی به هم نداریم یه لحظه مکث کرد و گفت علی تو چه ادمی ریز بینی هستی بین این همه شلوغی اتاق چطور اون بطری مشروب رو دیدی؟بهش گفتم نگران نباش به خانوادت نمیگم که الکل میخوری فقط میخوام بگم تو هیچ دلیلی برای اینکه دائم الخمر بشی نداری به هر حال من عمرم رو با الکل تباه کردم میتونیم محتوای حرفای یه ادمی که مست الکل هست رو از یک ادمی که حالت طبیعی داره تفکیک کنم و تشخیص بدم ،بعدشم دیگه من نخ میدادم و اون وراجی میکرد،یه لحظه متوجه شدم اکثر ادما یا سرخوشن یا مسخ شدن یا اصلا توی باغ نیستند و من واقعا برام سخته بین اینا نفس بکشم ،بودنم چقدر تباه و دردناکه واقعا نمیدونم با این حجم از بیهودگی حاکم باید چیکار کنم از شما هم خواهش میکنم راهکار پیشنهاد نکنید و یا درس زندگی یا اخلاقی ندین چون حالم بهم میخوره مخصوصا وقتی ارتجاع حاکم به تفکرتون کلمات رو آلوده می کنه ،تزریق امید با سرنگ آلوده چیزی بهتر از اچ ای وی مثبت نمیشه .
این حرفا رو نمیزنم که بگم چه سرنوشت بدی داشتم ، یا من قربانی این دنیا شدم ابدا من به سرنوشت و این جور مزخرفات اعتقادی ندارم اصلا بحث خودم نیست، برای من دنیا یه فضای تباه و دردناکه نه این زندگی شخصیم،هیجان انگیز ترین لحظات شما برای من تباه ترین شرایط ممکن هست تنها تفاوتمون اینه که من نمیتونم خودمو به فراخور این تباهی در بیارم فقط نمیدونم چرا نمیتونم کلک خودمو بکنم ،چرا هی دست روی دست میذارم
احساس می کنم ته یه چاهم ،یه چاه وسط بیابون ،یوسف طور شاید،یه تنهایی عجیبی وجودمو فرا گرفته طوری که نمیتونم خودمو تحمل کنم ،مادرم میگه علی روانپزشکت زنگ زد گفت برای هفته اینده نوبت داری این بیت حافظ رو براش خوندم:
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
گفت خب یعنی چی؟گفتم یعنی بد موجودی رو زاییدی ،کاش اون لحظه زایمان هر دوتامون باهم می مردیم ،یعنی 32 دوساله نافم رو ازت جدا کردن ولی هر وقت بهت نگاه میکنم احساس میکنم مثل یه مرض بهم چسبیدی،ترجیحا سرطان،معنی حرفام رو دقیقا متوجه نمیشد ولی میدونست دارم کنایه های سنگینی بهش میزنم ،دلم میخواد امشب برم شیر گاز رو باز کنم و کنارش بخوابم و اون خواب بشه خواب ابدیمون
فیلم و سریال های ایرانی خدا میدونه از فیلتر چند لایه عبور میکنند تا مجوز نمایش بهشون داده بشه ،یعنی میخوام بگم انقدر باید همه چیز اسلامی باشه که خدایی نکرده یه وقت کسی طوریش نشه(تحریک نشه) ولی جدایی از شوخی از نظر من انقدر اروتیک هستند که مثلا فیلم هایی مثل In The Realm Of The Senses یا Last Tango In Paris یا امثالهم جلوشون لنگ میندازه:))) یه جایی خوند از پله بالا رفتن خانوم ها فیلمبرداری نمیشه چون از نظر یه عده اروتیکه:))) واقعا کارم از گریه گذشته و جبر جغرافیاییم خندم میگیره
آهنگ پادکست 3 گروه پازل هست،اونجاش که میگه "دمتم گرم" من همیشه میخوندمش "همه تنگند":)))
توی کوچه بودم ظهر بود ،ظهر تابستون،تابستون خوزستان منظورمه که سگ ولگرد هم شب ترجیحا تو آشغال ها دنبال غذا می گرده ، من توی اون گرما که سگ هم از لونه اش بیرون نمیاد سر کوچه وایساده بودم ، توی سرم پر از صدا بود ، انگار تیمارستانی از بیمارهای جنون زده توی سرم داشتند جیغ و فریاد می کشیدند ولی من در ظاهر اونقدر آروم و نامحسوس بودم که حتی خودمم به حضور فیزیکی خودم شک داشتم ،هیچ موجودی توی خیابون یا کوچه نبود یه لحظه توجه ام به جوی فاضلاب افتاد که پر بود از لجن و کثافت و کرمی که داشت خودشو به زحمت از سمتی به یه سمت دیگه میکشوند ، ظاهرا بی هدف و بی معنا حرکت می کرد با خودم یه لحظه فکر کردم توی این کثافت چی وجود داره که این موجود داره اینقدر به خودش زحمت بیهوده میده؟ چه زندگی دردناکی یهویی طبق معمول که نسبت به ساده ترین مسائل عمیق ترین فلسفه ها توی ذهنم شکل میگیره به عمق زندگی خودم و دنیایی که توش زندگی میکنم رفتم و دیدم زندگی من ،دنیایی که من در اون زندگی میکنم چقدر شبیه این جوی فاضلاب و من اون کرم هستم اون لحظه چنان با اون کرم همذات پنداری کردم که تا یه مدت فکرم درگیرش بود !عصر همون روز به یکی از دوستام با موبایل مادرم تماس گرفتم و گفت شما بی اراده بهش گفتم من یه کرم درون فاضلابم ،دوستم پشت تلفن رفت توی سکوت مطلق و بعد از سکوتی ناتمام گفت علی تو هستی؟بهش گفتم من دیگه علی نیستم ،من خیلی وقته که خودمو گم گردم صادقانه بخوام بگم نمیدونم کی هستم!
پ.ن:در ادامه پست قبل اضافه می کنم ، می کردیم ، می کردید ، می کردند
پ.ن2:دوباره می پرسم دوستان لطفا جواب بدین ما زندگی می کنیم یا زندگی ما رو میکنه؟این سوال مهمه زیرش خط بکشید توی امتحان هم میاد 2/5 نمره هم داره
سر کلاس زبان فارسی وقتی حوصلمون سر میرفت من طبق معمول دنبال سوژه ای می گشتم که کلاس رو به هم بریزم و بلکه با کمی هرج و مرج ، بودن در کلاس کمی قابل تحمل تر باشه ،بلند می گفتم آقا اجازه؟میشه فعل "کرد" رو برامون صرف کنید ،من اینو خوب یاد نگرفتم،دبیر هم از روی حسن نیتش میگفت:
کردم ،کردی،کرد،کردیم،کردید،کردند
همه بچه ها غش غش می خندیدند،بعدش به روی خودم نمیوردم که منظور خاصی داشتم و ادامه می دادم آقا اجازه پس می کنم ،می کنی ، می کنند چه ارتباطی به این قضیه داره اونم که دو هزاریش کج بود می گفت عزیزم این هیچ ارتباطی بهش نداره:))) بعد می گفتم اقا من اینو خوب یاد نگرفتم میشه روی تخته بنویسیدش که من از رو بنویسم داشته باشم؟دبیر بخت برگشته هم روی تخته می نوشت و اموراتمون با این سوژه ها می گذروندیم ،بعدها که براش جا افتاد من چه جونوری هستم وقتی وارد کلاس می شد می گفت اگه میخوای میتونی بری بیرون من حاضریت رو میزنم نمره مستمرت هم کامل بهت میدم فقط جان مادرت برو بیرون ،منم میومدم بیرون و توی حیاط مدرسه تنها یه گوشه ای می نشستم و سیگار می کشیدم و به این فکر می کردم چرا من نمیتونم مثل بچه ادم باشم و آسه برم آسه بیام که گربه شاخم نزنه؟
حالم خوب است فقط نمیدانم چرا گاهی هوای مضاعفی بیخ گلویم گیر می کند و نفس های بریده بریده ام باعث لرزشی در امتداد شانه هایم می شود و هق هقی در میان سینه ام ! حال من خوب است لعنتی اما تو باور نکن
آبان هم از راه رسید ولی آفتاب اهواز هنوز سوزنده است ،باد خنک و هوا دلپذیر شده ولی آفتاب لعنتی همچنان داره پافشاری میکنه که تابستون تموم نشده،یه روزی اخرش از این استان گورمو گم می کنم ،طوری که انگار هیچ وقت خوزستان رو ندیدم،با تموم قشنگی هاش اینجا رو دوست ندارم ،دلم میخواد یه جایی باشم که کوه داشته باشه و کوهاش پوشیده از درخت و سبزه باشه ،کوه های جنگلی دریا داشته باشه و ترجیحا اکثر روزها بارون شدید باشه طوری که ادم کفرش در بیاد از بارون های پی در پی،با تمام حس اشباع شدگیم از زندگی ولی کمبود یسری چیزا رو بشدت در خودم میفهمم مثل همچین مکانی ،جنوب رو دوست ندارم ترجیحا شمال یا شمال غرب کشور فکر کنم جای مناسبی برای من باشه ترجیحا لاهیجان یا تالش یا اونورتر تبریز و اردبیل و ارومیه خیلی وقته با موقعیت جغرافیایی که زندگی می کنم مشکل اساسی پیدا کردم ولی ناچارن اینجا موندم،شر خوراک ،شر پوشاک،شر مسکن ،اینها از یه طرف احتیاج انسان هستند از یه طرف شدن بلای جون آدمی
نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای
من سرگشته در این واقعه حیران شدهام
#عبید_زاکانی
پ.ن:این تک بیتی خط و مشی و حال و روز من رو شرح میده و من همیشه به خودم میگم تو آزادی بدون هیچ وابستگی به جریان فکری رو ملکه ذهنم قرار دادم حتی اگر بدبخت و تنها و بیچاره باشی نباید از جریانی پیروی کنی که قلبا باهاش همدل نیستی