(رسالت قلم چیزی فراتر از کلمات است)

بعضی وقتا حالم عوض میشه ، نیازهایی دارم که در محیط اطرافم چیزی وجود نداره که بتونه اون نیاز رو برطرف کنه مثل آدمی که بیماری لاعلاجی داره که درمان شناخته شده ای برای بیماریش وجود نداره ،فارغ از همه جنب و جوش ها و اتفاقات اطرافم میشم و مثل لاک پشت آروم و بی سر و صدا در خودم فرو میرم ،چند سالی میشه عجیب مثل لاک پشت ها شدم ،آروم حرکت میکنم و از شلوغی ها و جنب و جوش ها به دورم ،نگرانی بخصوصی ندارم چون گرگ بارون دیده ام ، جهنم رو به معنای واقعی کلمه در زندگیم تجربه کردم فقط گاهی تنها چیزی که غمگین و آسیب پذیرم میکنه مرگ مادرم هست ، نه اینکه خیلی مادرم رو دوست دارم نه،کلا من ادمی هستم نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم ،به ندرت پیش میاد عواطفم درگیر علاقه و دوست داشتن بشه ولی بنده عادت هستم و خدا نکنه به کسی یا چیزی عادت کنم برای همین از نظر روانشناختی خیلی حواسم هست که به کسی یا چیزی عادت نکنم چون عادت کردن من از هزاران عاشق پیشه در حید مجنون هم بدتره،هنوز یادگاری های دوستان دوره راهنماییم رو دارم و ازشون مراقبت می کنم و یه حس نوستالژیک همیشه مثل سرطان همراهم هست ،حتی کامنت ها رو در دوره مشخصی کاملا حذف میکنم ،مرور گذشته مثل سم خالصه برام .

بعضی وقتا فکر میکنم کاش طوری میشد آلزایمر می گرفتم و اینجوری از شر همه کس و همه چیز خلاص میشدم بعد که عمیق تر فکر می کنم می بینم آلزایمر بدترین دردی است که یه آدم به اون مبتلا میشه ،تصور کن تو در گذشته عزیزی رو از دست دادی ،هر روز که بیدار میشی سراغ اون رو می گیری و هر روز بهت یاداوری میکنند که تو اون رو از دست دادی ،تو باید هر روز برای از دست دادن عزیزت بمیری و زنده بشی ،هر روز عزادار میشی هر روز احساساتت در هم کوبیده میشه ،هر روزت جهنم میشه بنابراین آلزایمر مرض دردناکی هست نه یک عامل خوب برای فراموشی در واقع چیزی رو فراموش نمیکنی بلکه همه چیز دائم برات تکرار میشه و این اوضاع رو وخیم تر میکنه . . .

غمگین نیستم ،خوشحالم نیستم ،حتی چیزی بین این دو هم نیستم ،بیشتر احساسم شبیه آدمی است که بلاتکلیف مونده با این تفاوت که من نمیدونم برای چه چیزی بلاتکلیفم!بنابراین تجربه جانورا شناسی من میگه هیچ دردی بالاتر از بی دردی نیست !

گذر زمان هست که به دنیای مادی و فیزیکی شکل و فرم میبخشه ،زمان برای من خیلی احمقانه می گذره بنابراین دنیا در نظر من خیلی احمقانه است ،زمانی بود با توجه به روحیاتم میخواستم تارک دنیا بشم ،گاهی میزد به سرم و تنهایی میرفتم و ساعت ها در کوه ها و دور از مردم سپری می کردم و یا به مراقبه می پرداختم ولی هر چی بیشتر مراقبه می کردم بیشتر به ناخوداگاهم ،آگاه میشدم و این من رو بیشتر از زندگی ام دور می کرد چون من در حالت عادی ناخوداگاهم بیشتر از قسمت خوداگاهم فعالیت داره ،الان که یادم میاد میبینم دنیا برای عارفان هیچ در هیچ تر می گذره برعکس ادعایی که دارند ،یه وقتایی هم بود سعی کردم داخل جماعت بشم که وحشتناک بود همه چیز ،کاش منم میتونستم مثل خیلی ها دیگه برای یه خرید اشتباه ناراحت بشم یا مثلا میتونستم به یک هنر و رشته بخصوص دلخوش و وابسته بشم ،بیشتر از همه این چیزا حالم از کسی بهم می خوره که وقتی بهم میرسه از اینکه من رو شبیه خودش یا سلیقه های جامعه نمیبینه سرزنشم میکنه یا میخواد راهنمایی ام کنه که چیکار کنم و چطور میتونم خودم رو مشغول و دلخوش کنم و می مونم چطور به این افراد حالی کنم که برای من نوعی دریوزگی هست که است که بخوام شبیه تو و همفکرای تو بشم ،روحیاتم در این دوره از زندگیم شبیه موجودیه که به هیچ جا تعلق نداره دقیقا شبیه همون ترانه ای که ابی می خونه،شعری از خانوم زویا زاکاریان که میگه :

من خالی از عاطفه و خشم ،خالی از خویشی و غربت ،گیج و مبهوت بین بودن و نبودن
عشق ،آخرین همسفر من ،مثل تو منو رها کرد ،حالا دستا مونده و تنهایی من
ای دریغ از من ،که بیخود مثل تو گم شدم گم شدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو ،که مثل عکس عشق هنوزم داد میزنی تو آینه من
آی ،گریمون هیچ خندمون هیچ ،باخته و برندمون هیچ ،تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ
ای ، ای مثل من تک و تنها دستامو بگیر که عمر رفت همه چی تویی زمین و آسمون هیچ
در تو میبینم همه بود و نبود بیا پر کن منو ای خورشیر دلسرد
بی تو میمیرم مثل قلبت چراغ نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد

من دقیقا شبیه این ترانه هستم ،خالی از عاطفه و خشم ،خالی از امید و ناامیدی خالی از بودن و نبودن خالی از زندگی و مرگ و ای دریغ از من که مثل هیچ کس ،گم شدم تو ظلمت تن

+ جمعه ۱۳۹۹/۰۸/۱۶ ساعت 6:17 نویسنده : علی |