(رسالت قلم چیزی فراتر از کلمات است)

برس بدادم ای خدا ! که عشق دل فروش مـن
فکنده بار صد محن کفن کفن بدوش مــن
بهر دری که حلقه زد امید ژنده پوش مـــن
صدای! نیست کس برو! شکست در خروش مـــن
گرفت یاس عاقبت ز دست تاب و هوش مــن
بچنگ مرگ حسرت شد چو پشت فقر پــای مــــن
طپیده در جنین خون دل طپش گزای مـــن
فسرده مرده بی نفس نفس شکن صدای مـــن
چه سرنوشت ظالمی! خدای من ... خدای مـــن!
چـو نام فقر ثبت شد بدست زر بد فتـــرم 
ببحر اشک رشکها سفینه گشت بستـــرم
چه بس سراب چشمه شد ز آب دیده ی تـــرم
بزیر پای سفلگان له و لورده شد ســرم
چو عقل ناقصی ز سر ز مــن رمــیــده هــمسـرم
کجاست اشک تا دهد به عشق خونبهای مـــن ...
سرشک عشق سنگ شد بــدیـــده ی وفــای مـــن
نه کس که گریه سر دهد بـــجــای مـــن بــرای مـــن
چه سرنوشت ظالمی! خدای من ... خدای مــــن!
مرگ شبانه میـخـزد نـفـس زنـان بـبـام مــــن
شرنگ مرگ میچکد ز کــام شــب بــجــام مــن
سرشک تلخ رفته ها تـــک اخــتــری بــشـام مـن
نـه آشنـا نـه دوسـتی که بـشنـود پــیــام مــن
پـیـام آشـنـا کـشـی ز مـحنــت مــــدام مـــن 
بسنگ ننگ کنده شد بــرنــگ کـشــته نــام مــن
تمام شد...تمام شد... حـیـات نــا تــمـام مــن...
زمین رمیدو دور شد (خــود) مــن آشـنـای مـن
خوراک کرم و مور شد تــن بـرهـنه پــای مــن
بچشم عشق کـورشد نــگــاه شکوه هـای مــن
اسـیـر پـیـر گــور شـد شـبـاب شـب ز دای مــن
چه سرنوشت ظالمی! خدای من! ... خدای مــن!
عجب مدار ای خدا ! کز این زمانه خسته ام...!
که من به اوج این زمان چو آسمان شکسته ام...!
خودآسمان وچون زمین به خاک غم نشسته ام...!
بسر هزار چشم و خود ذلیل و چشم بسته ام...!
ببر ! ببر که عهد خود ز هست خود گسسته ام...!
ببر که مرگ گردهی ز دست مرگ رسته ام...!
که گور زندگی شده الــم فــزا ســرای مـــن!
سپاس بر خدا ! خدا ! کـه نـیـسـتـی بجای مـــن!
که منکر خدا کند: خــدای را عــزای مـــن!
چه سرنوشت ظالمی! خدای من! ... خدای من...!
خراب شد ! خرابه شد! دلــم ز وحــشــت عـــدم!
سـکوت مـرگ مـیـزنـد! بـمـغـز سـیـنـه دمـبـدم!
بقهر شکوه می کـنـم: مـکـش رفـیـق آمــدم!
زمـانه طعـنـه مـیـزنـد بــالــوداع صامتم:
سلام می کند زمین بــلا شــدی سـلامتــم !...
خدای من ! چرا چنین عـلیــل و گــنــگ و سـاکتــم؟
کجاسـت پس غرور من کـجاسـت پـس شــهـامـتـم ؟
عـزای بیکـرانه شد: نــشـاط نـغمه ها ی مـــن!
تیـول ایـن زمـانه شـد: ثبات کوه پـــای مـــن!
فسانه در فسانه شد حـقـیـقـت بـقـــای مــــــن!
چه سرنوشت ظالمی! خدای من ! ... خدای من !...
بسر چقدر کوفتم! بــروز هــا و هــفــتــه هــا
که (بود) خود جدا کنم ز تـــار و پــود رفـتـه هــا
ز بـذرهــای زنـــدگی بـمـرز مـرگ کـشـتــه هـــا
ز عمر خود که هیچ شد ز پـوچ ایـن نــوشـتــه هـــا
خدا ! ذلیلتان کند: گـذشـتـه هـا ! گـذشـتـه هـا:
که در شما:نوشته شد کـتـیـبـه ی فــنـــای مـــن!
سـقوط ایـده آل شـد ز عـشـقـتـان ســزای مـــن!
شکست در فسـونـتـان ســتــون ایــده هـــای مــن!
چه سرنوشت ظالمی! خـدای مـن!...خـدای مـن !...

#کـــارودردریـــان


برچسب‌ها: شعر
+ شنبه ۱۳۹۵/۰۸/۰۱ ساعت 13:32 نویسنده : علی |