رسیدم به نقطه ای که دیگه هیچ اعتراضی ندارم ، هیچ گلایه ای ندارم ،هیچ جنگ و جدال و کشمکشی ندارم ، هیچ درخواستی ندارم، هیچ توقع یا انتظاری ندارم ، حتی دیگه هیچ غمی هم ندارم ،نه اینکه ندارم بلکه دیگه مهم نیستند ،توی تاریکی ،گوشه اتاق ، خودمو قشنگ جمع میکنم و زانوهام بغل می کنم یه نخ سیگار از پاکت سیگارم در میارم و روشن میکنم و به نور پشت پنجره نگاه می کنم و دود سیگارم و فوت می کنم سمتش و به گذشته برمیگردم به روزایی که وسط ماجراهای زندگی تکه پاره میشدم و هیچ چیزی نبود که بهش چنگ بزنم ،به روزایی که وسط مرداب های زندگی غرق میشدم هیچکی نبود دستم رو بگیره . . . هی هی، یاد دیالوگ پاپلیون میفتم "آهای آهای حرومزاده های لعنتی من هنوزم زنده ام" زندگی سختی رو پشت سر گذاشتم ، هر کسی شاید روزای سختی رو گذرونده باشه ولی اینکه واقعا هر کسی واژه سخت رو چطور تعریف میکنه جای بحث داره ، چش ناله نیستن ، تنها جایی که میتونم درد دل کنم همین پیج مجازیه به هر حال هر کسی باید یه پناهگاهی داشته باشه ، اینجا پناهگاه زندگی پارادوکسی کال منه .
سر کلاس آسیب شناسی روانی استاد میخواست دانشجوها رو ارزیابی کنه بنابراین با یک شگرد شروع کرد به بیان علائم افسردگی بعدش پرسید شخصی که این علائم رو داشته باشه چه نوع اختلالی داره ؟ اکثرا گفتن افسردگی ،یه نگاهی به کلاس انداختم دیدم کسی دیگه نمونده که بخواد نظرش رو بگه دستم رو بالا بردم و استاد بهم اجازه حرف زدن داد در پاسخ گفتم استاد هر کسی هر علائم از هر نوع اختلال روانی داره نمیشه به اون شخص اون اختلال رو نسبت داد ، کار روانشناس نباید بر اساس تشخیص های زود هنگام باشه و اگر سریعا اختلالی رو به مراجعه کننده بزنه اصطلاحا داره برچسب میزنه و برچسب زنی اصطلاحیه که هر متخصص باید حواسش به اون باشه مگر اینکه اون شخص علائم رو به صورت پایدار و دائمی داشته باشه بهم گفت تو این درسو خوندی ؟ بهش گفتم نه فقط این درس بلکه کل کتابش رو خوندم بهم گفت آفرین تو آینده درخشانی داری ، یه لحظه تو دلم خندیدم و گفتم کاش میدونستی که من بی تفاوت ترین موجود دنیام و تنها چیزی که میخوام تحمل کردن گذر زمانه نه هیچ چیز دیگه .
بعد از کلاس میبینم چند نفری پیام میدن و میگن چه زرنگی ، میشه بگی چطوری درس میخونی :))روش درس خوندت چطوریه؟یه خورده هم که بهشون احترام میذاری سریعا میخوان روت کانکت بشن،چقدر بدم میاد گاهی وقتا دلم میخواد بهشون بگم من زرنگ نیستم بلکه شما خیلی تنبلین ،زرنگ آقای زیگموند فروید بود ، تئودور فخنر بود ، اریک اریکسون بود ، بی اف اسکینر بود ، ویکتور فرانکل بود که از 120 دانشگاه جهانی دکترای افتخار گرفت ، من که یه دانشجوی معمولی هستم.
با یه مشت بچه پر از کمبود هم دوره و همکلاس شدم ، واقعا تحملشون برام سخته ، از اونجایی که توی این چند ترم کلاس هامون مجازی و بصورت استانی بود از هر دانشگاهی یه عده منو میشناسن ، یه رفتارهایی میبینم چندشم میشه یعنی نبوده یه دختری پیام بده و بعدش نگه میشه عکست رو ببینم؟میشه ترم بعدی بیایی دانشگاه ما تا ببینمت یا ببینیمت؟احمق های کوچولو واقعا دنبال چی میگردین؟قیافه ت خ م ا ت ی ک ی کم به چه درد شما میخوره؟به خودم نگاه میکنم شب باید نصف پاکت سیگار دود کنم تا بلکه بتونم احساسات و افکار افسار گسیخته ام رو خفه کنم بلکه بتونم بخوابم ، به این فکر میکنم من چقدر تنهام و هیچ میلی به هیچ اجتماع و جمعی ندارم یک ادم کاملا منزوی و گوشه گیر در دنیای درونی و سرخورده خودش زندگی میکنه و دلش به حال خودش میسوزه اونوقت یه مشت بچه پر از کمبود و عقده میخوان اینجانب رو با ظاهرم بسنجن و ببینند شبیه تصاویر خودساخته ذهنیشون هستم یا نه،شبیه ایده آل هاشون هستم یا نه ، حتی از اساتید اجازه گرفتم که هیچ کلاسی رو شرکت نکنم و کاملا بصورت خودخوان درس ها رو پیش ببرم ، چون تحمل همچین بچه هایی توی محدوده ام واقعا برام سخته و غیرقابل تحمله .