
فیلم های خوب زیادی دیدم ولی 10 فیلم برتری که من همیشه از دیدنشون لذت می برم به ترتیب زیر هستند:
1.سه گانه پدر خوانده
2.صورت زخمی 1983
3.پرواز بر آشیانه فاخته (دیوانه از قفس پرید) 1975
4.بابی پسر بد 1993
5.ترس 1983
6.خوب ، بد ، زشت 1966 (سه گانه دلار)
7.راننده تاکسی 1976
8.عنکبوت 2002
9.حس ششم 1999
10.شب های کابیریا 1958

آهنگ وحدت فرهاد مهراد

قلب مثل جعبه نیست که پر بشه . هر چی بیشتر ابراز عشق کنی گسترده تر میشه
# Her 2013
خیلی با این دیالوگ موافقم ،هر چه بیشتر ابراز عشق کنی دچارتر میشوی
از اونجایی که آدم واقع بینی هستم از چیزهای واهی و فلسفه ها خوشم نمیاد و معمولا از آدم های خرافاتی مخم سوت میکشه یه روز یکی از دوستانم که تقریبا با هم همفکر هستیم داشت درباره خدا حرف میزد ،اون موقع حالم نرمال نبود و عصبانی بودم و وقتی عصبانی هستم تنها چیزی که خیلی میتونه روم تاثیر منفی بزاره فلسفه است،بهش گفتم کی خدا رو دیده ؟کی میگه وجود داره؟بهم گفت حتی اگه خدایی هم وجود نداشته باشه بودنش زندگی رو خوشایندتر میکنه تا نبودنش و من هم ترجیح میدم با خدا زندگی کنم تا بی خدا و بی اعتقاد، از اون روز من این جمله درباره امید داشتن به کار میبرم ،آدمی که امید داره به هر حال تلاشش رو میکنه چون امید داره که نتیجه میگیره ولی آدمی که امید نداره تمایل برای تلاش کردن نداره و قطعا نتیجه ای هم حاصل نمیشه به این نتیجه رسیدم که امید داشتن بهتر از امید نداشتنه حتی در یاس آورترین و ناخوشایندترین قسمت های زندگی البته نه امیدهای واهی و رویایی که بیشتر یک خودفریبی هستند تا امید،راستش رو بخوام بگم من زندگی معمولی نداشتم و از یک جهنم به جریان زندگی برگشتم و مدرک و مشهودهایی دارم که داشتن امید در واقع فرصتی هست که یک ادم که خودش رو از دست داده یا فرصتی رو که از دست داده رو دوباره احیا و زنده کنه ،ما فقط یه بار زندگی میکنیم من نصف عمرم رو با تباهی زندگی کردم نمیزارم این نصف دیگه اش به گند کشیده بشه و همین برای من کافیه که دنبال پیوندهایی باشم که من رو به زندگی متصل کنه.
قبل از اینکه اجتماعی و تابع هنجارهای اجتماعی بشم آدم شادتری بودم اون دیوانگی که نیچه ازش به عنوان راه حلی که بشه دنیا رو تحمل کرد رو من داشتم بدون هیچ قانون و قاعده ای ولی از وقتی که یاد گرفتم با قواعد زندگی کنم ،ناهنجاری های اجتماعی فقط باعث سرخوردگیم شد،سلیقه های کج و کوله ،پرستیژهای مضحک،عقده های سیراب نشده،گاوهای تینیجر و خرهای روشنفکر ،کودن های همه چی دان،ادب های طویله ای،پیشونی های سوخته با مهر ریا،صف های عبادت خالی از خدا ،گریه های آبگوشتی،ناظمان ظالم،معلمان بی علم، این حجم از ناهنجاری واقعیت امرِ یا هنجار یک دروغ محضه؟
با تو حلول همه ماه،روزها،لحظه ها خوب است.
با تو من هم جامه ی شب می شوم هم طپش با گرگره تب می شوم
با تو من هم بستره گلبرگ ها از شکفتن ها لبالب می شوم
+آهنگ آواز پری ها با صدای داریوش
توکو:تو این دنیا دو جور آدم وجود داره دوست من
اونایی که رفیقی برای خودشون دارن و کسانی که تنها هستند مثل توکو
#فیلم خوب ، بد ، زشت 1966
بهم میگه قوی باش،میفهمم منظورشو ،دوست نداره منو یه ادم ضعیف و منفعل و بی عرضه ببینه شاید باور نداره که من فقط واسه عشق اونه و فقط جلوی خودشه که ذلیل و مجنون و آواره ام نه واسه هیچکس و هیچ چیز دیگه،تو خدمت سربازی ام به خاطر یکی از رفتارهایی که با فرمانده گروهانمون داشتم جلوی تمام سربازها گفت 24 ساعت بازداشتگاه انفرادی ،میخواست با این کار من رو تنبه و فرمانبر کنه، بهش گفتم جناب 24 ساعت کمه 48 ساعت، بهم یه نگاه با تعجب کرد و گفت خیلی پررویی ،48 ساعت، بعد گفتم جناب بنظرت 48 ساعت انفرادی میتونه آدمی مثل منو از پا دربیاره و به التماس کردن بندازه؟اصلا به گروه خونی من میخوره؟گروه خونی من AB منفی هست و کمتر از یک درصد از مردم جهان دارای این گروه خونی هستند،یعنی کمتر از یک در صد از مردم جهان مثل من کله شق هستند پس نباید من رو با بقیه مقایسه کنی میخوام 72 ساعت برام بنویسی اونم که با این رفتارم حسابی جلو بقیه سرباز های گروهان کوچیک شد با عصبانیت گفت تا اطلاع ثانوی میندازمت بازداشت ببینم کی صاحبته و تا به گوه خوردن نیفتی نمیذارم بیایی بیرون در جواب بهش گفتم مرسی سپاسگزارم ،نمیدونم چند روز تو بازداشت بودم ،زمستون بود شب به افسر نگهبان سپرده بود که پتوهای داخل انفرادی رو ازم بگیرن و اونقدر آب سرد توی انفرادی خالی کنند که نتونم روی زمین بخوابم و محبور باشم کل مدت رو ایستاده باشم بدون اینکه بتونم بخوابم ایستاده چشمام رو میبستم خوابم میومد پاهام سر میخورد و ولو میشدم توی آب های کف بازداشتگاه ،مثل گرگی بودم که تو قفس انداخته بودنم ولی نتونستن بشکننم یا ضعیف بودنمو ببینن فقط موقع غذا در انفرادی باز میشد و اونقدر توی تاریکی بودم که وقتی ظهرها در انفرادی رو باز می کردند وقتی نور خورشید به چشمم میخورد احساس کور شدن میکردم و جلو چشمام رو میگرفتم به یکی از دژبان ها پیغام داده بود که اگه حاضر باشه جلوی بقیه سربازها بیاد بگه معذرت می خوام میبخشمش و من هم در پاسخ به دژبان گفتم بهش بگو از این جایی که هستم نهایت لذت رو میبرم و از اینکه چند روزه قیافه اون رو نمیبینم بسی خرسند و خوشحالم این رو حتما بهش بگو بدون کمی و کاستی کلمات ،خدمتم مرز بود ،ماموریت هامون توی بیابونای زاهدان بود اینکه انقدر لجباز و یک دنده بودم و هستم برام افتخار نیست ولی این برام افتخاره که همون فرمانده اگر من و تعدادی از همشهری هام عقب پیکاپش نبودیم تخم نمیکرد از در دژبانی بیرون بره ، من زمانی از انفرادی آزاد شدم که قرار بود بره تو بیابون ،اون همه سرباز بود توی آسایشگاه ولی حتما میبایست من با اسلحه ام همراش باشیم که دلش قرص باشه ،اون از من متنفر بود ولی وقتی من همراش بودم دلش قرص بود،چون مناطق مرزی هر کسی نمیوتنه دوام بیاره ،در تمام ابعاد زندگیم من همچین فردی هستم برای همه حتی مادرم جز تو توله سگ دوستداشتنی که بدون هیچ تنبیه و تهدیدی تسلیم بی دریغتم من از اون متنفر بودم ولی میدونست واسش چی هستم با تمام تنفر،بنظرت برای تو چی هستم،با تمام عشق؟
+نباشی کل این دنیا واسم قد یه تابوته نبودت مثل کبریت و دلم انبار باروته
+آهنگ نباشی یگانه کاملا با فازم هماهنگه
+چشماش واسه یه عمر دیوونگی کافیه اینو خودشم میدونه،وقتی ساکته چشماش با آدم حرف میزنه
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
#حافظ
پ.ن:میگن هر کسی به اندازه آستانه تحملش رنج و غم دارد، برخی معتقدند که خدا هیچ درد و غمی که خارج از آستانه تحمل انسان است ،به آنها نمیدهد و اگه بخوام از این نقطه نظر به خودم نگاه کنم نمیدونم خوشحال باشم که این وسعت از تحمل در خود میبینم یا معترض فقط این رو میدونم به نقطه ای از زندگی رسیدم که فارغ ز امید رحمت و غذاب و درد و رنج شدم یعنی چیزی واری سیاهی و تاریکی رو هم رد کردم ته مونده ای از عطوفت و عشق و مهربونی و آدمیت ازم باقی مونده که یا باید تغییر کنم که از اون ته مونده مراقبت کنم یا واقعا بعدش نمیدونم تبدیل به چه موجودی میشم چون حس میکنم کم کم دارم خودم رو فراموش میکنم و ناپدید شدن خودم رو میبینم،
تصویر موجودی را میبینم که فارغ از هستی شده ،نه افسرده است نه به مردن فکر میکنه نه حتی دیگه چیزی میتونه غمگین یا آزارش بده ولی هیچ حس تعلقی هم نه به دنیا و نه به ارزش های دنیا داره مثل یک کاغذ سفید و بی خط ،سفید مثل کاغذ نقاشی بی هیچ طرح و نگاری انگار در ذات هیچ پدیده ای نیستم انگار یک روحم توی دنیای مادی چیزی که کلمات عاجزند از بیانش ،یک فروریختگی کامل ادمی چیزی شبیه ترکیدن حباب
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،
خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،
کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!
#خیام
پ.ن:دنیا،زندگی هیچ معنا مفهوم و هدفی ندارد ،پوچ است،که خیام در اشعار دیگر «هیچ است» آن را بیان میکند و این خود هستیم که میتوانیم به زندگی معنا و مفهوم بدهیم غم را به شادی تغییر بدهیم و از هیچ، طرح و نگاری بسازیم مانند سفالگری که از خاک کوزه ای زیبا میسازد
زان پیش که نامِ تو ز عالَم برود
می خور، که چو می به دل رسد غم برود؛
بگشای سرِ زلفِ بُتی بند ز بند،
زان پیش که بندبندت از هم برود!
#خیام
از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش میدار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است
#خیام
من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،
من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛
با اینهمه از دانشِ خود شَرْمَم باد،
گر مرتبهای وَرایِ مستی دانم
#خیام
گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
گر کافِر و گَبْر و بتپرستم، هستم،
هر طایفهای به من گمانی دارد،
من زانِ خودم، چُنانکه هستم هستم
#خیام
مولوی: هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
در کارگه کوزهگری کردم رای،
بر پلهٔ چرخ دیدم استاد بهپای،
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر،
از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!
#خیام
پ.ن:خراباتی خرابتم :))
دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،
کاو گِل به لگد میزد و خوارش میکرد،
وان گِل به زبانِ حال با او میگفت:
ساکن، که چو من بسی لگد خواهیخورد!
#خیام
پ.ن:لامصب مغزت تا کجا رو میدیده:)) چه حوصله ای داشتی
ای بس که نباشیم و جهان خواهدبود،
نی نام زِ ما و نه نشان خواهدبود؛
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،
زین پس چو نباشیم همان خواهدبود
#خیام
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت
#خیام
پ.ن:به راستی که آفرینش و پیدایش با تمام زیبایی هایش ،پیوسته چه غم انگیز است
اجزای پیالهای که درهم پیوست،
بشکستنِ آن روا نمیدارد مست،
چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،
از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟
#خیام
پ.ن:چه پرسش چالش برانگیزی،ما از مهر چه کسی بوجود و از کینه چه کسی از بین میریم؟
افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد
#خیام
پ.ن:خیام همه چیز دان ولی ندانم گرا
در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:
حُکمی که قضا بُوَد ز من میدانی؟
در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،
خود را برهاندمی ز سر گردانی
#خیام
پ.ن:تا حالا شده پیش خودت بگی فلک ، روزگار،و ... سرنوشت من رو تیره و تار کرده و من رو سرگردان کرده؟ خیام به زیبایی میگه روزگار و فلک خودش سرگردان و بلاتکلیفه چجور میتونه نقشی در سرگردانی من و تو داشته باشه،و همین رباعی میتونه نقطه شروعی باشه که ما هر چه تجربه می کنیم در نقش خودمون جستجو کنیم نه خدا نه فلک نه روزگار ،ما همه مسئول زندگی و نقش خویشیم هر چند که هیچ کس وجود نقش ما را در هستی به گردن نمیگیره ،متهم کردن دیگران بخاطر چیزی که هستیم صورت مسئله رو تغییر نمیده،حتی اگه اتهامی که میزنیم وارد باشه، بلکه مجوز درد کشیدن و غصه خوردن رو فقط صادر میکنه
نمونه دیگر:
نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،
شادی و غمی که در قضا و قدر است،
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
آن بیخبران که دُرِّ معنی سُفتند،
در چرخ به انواعْ سخنها گفتند؛
آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان،
اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!
#خیام
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
#خیام
آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی،
در خاکِ غرور خفتهاند ای ساقی،
رو باده خور و حقیقت از من بشنو:
باد است هر آنچه گفتهاند ای ساقی
#خیام
پ.ن:حتی نمیشه ساقی خیام رو با یقین شناخت
اَجرام که ساکنان این ایواناند،
اسبابِ تَرَدُّدِ خردمنداناند،
هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی،
کانان که مُدَبّرند سرگرداناند!
#خیام
پ.ن:ارجاع به پست و پ.ن قبلی
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،
کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛
هرکس سخنی از سَرِ سودا گفتهاست،
زان روی که هست، کس نمیداند گفت
#خیام
پ.ن:بنظرم و با توجه به این شعر میشه این برداشت رو کرد خیام به وجود خدا اعتقاد داشته ولی نه با دین نه با طریقت نه با شریعت نه با عرفان و نه با هیچ مکتب و مسلک دیگه و هیچ نظر و نگاهی رو به خدا جایز نمیدونسته و چیزی کاملا متفاوت با دین داری و عرفان و بی اعتقادی داشته البته نه شبیه این نگاه های ادبی مارکسیتی که بیشتر چیزی شبیه رب گوجه فرنگی هستند که ادعا دارند نمیدونند گوجه فرنگی چیست بلکه چیزی شبیه این جمله سقراط که میگه دان که ندانم!اشعار خیام جای تعمق داره ،خیلی زیبا میگه هر کسی از نقطه نظر و برای سود خودش یه چیزی میگه ولی کی میدونه اونور سکه چه خبره؟و واقعا چه کسی میدونه؟
استیون هاوکینگ :بزرگترین دشمن دانش جهل نیست، بلکه توهم دانستن است...و خیام در واقع در حال نقد کردن ادعاهای بی اساس دانستن و دانایی بوده
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو،
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
#خیام
دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست،
در مرگ هم اسرار الهی دانست؛
امروز که با خودی، ندانستی هیچ،
فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
#خیام
رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین،
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،
نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین،
اندر دو جهان کرا بُوَد زَهرهٔ این؟
#خیام
پ.ن:خیام جان این سر صبحی چرا مغز فرو ریخته منو با این رباعی درگیر می کنی؟
دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟
وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟
گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟
#خیام
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
#خیام
ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،
وین طارَمِ نُهْسپهرِ اَرْقَم هیچ است،
خوش باش که در نشیمنِ کَوْن و فَساد
وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!
#خیام
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
#حافظ
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
#حافظ
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
#حافظ
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
#حافظ
پ.ن:بسی جای تعجب داره که در لیست منتقدان زاهدان و جاهلان و واعظان نیستی !
در هوای کام دنیا می فشانی جان چرا؟
#صائب تبریزی
پ.ن:کل شعر جزئیات این مصرع است و این مصرع کلیت این دنیای پر از دروغ و پر از عقده و پر از تزویر و پر غرض و مرض رو به چالش میکشه،روانت آرام صائب جان که روان آدم رو با این شعر آروم می کنی نه فقط شعر بلکه یک پرسش چالش برانگیز فیلسوفانه.
در چنین ماتم سرایی، هرزه خندیدن چرا؟
ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم تو را
#صائب تبریزی
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
#عبید زاکانی
پ.ن:ما با ساز همه در سازیم کی با ساز ما همسازه؟
قصد آن زلفین سرکش کردهام
خاطر از سودا مشوش کردهام
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
از نسیم گلستان تا شمهای
بوی او بشنیدهام غش کردهام
کیش او بگرفته قربان گشتهام
تا نپنداری که ترکش کردهام
از دو لعل و از دو ابرو و دو زلف
گر امان یابم غلط شش کردهام
دل طلب کردم ز زلفش بانک زد
کای عبید آنجا فروکش کردهام
#عبید زاکانی
پ.ن:مگه میشه از وصالش طمع برید؟مگه میشه فقط دلخوش بود؟نمیشه عزیز ...نمیشه
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
#عبید زاکانی
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
#عراقی
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
#سعدی
پ.ن:متاسفانه خیلی ها هنوز اینو نفهمیدن و کارشون به اینجا رسیده که جای مهر ریا رو، روی پیشونیشون داغ می کنند
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
#حافظ
پ.ن:عشق خیلی کارای دیگه هم می تونه بکنه حافظ جان در جریانی که
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
#حافظ
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
#حافظ
پ.ن:ولی من با صحبت خشک خالی راضی نیستم حافظ جان ملتفتی که؟
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
#حافظ
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
#حافظ
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
#حافظ
پ.ن:من که کارم از گفت و گو گذشته ،ماجرامون داره به کتک کاری میکشه!
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
#حافظ
پ.ن:هنوزم همینطوره حافظ جان . . .
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
+
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
#حافظ
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
#حافظ
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچهای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
#حافظ
اکبر مشکین:يه وقتی همچين که قدم تو ميدون سربازخونه مي ذاشتم، شيپور ها نعره مي کشيد، همه سر جاهای خودشون خشک مي شدند چی بود، چی نبود؟ جناب سرهنگ وارد شده بود. ايست خبردار! من ميگفتم ،آزاد…! اما حالا اين کُلفَتم برای حرفام تره خُرد نميکنه . . .
#فیلم آرامش در حضور دیگران،فیلمی از ناصر تقوایی که در سال 1349 توقیف و در سال 1352 به نمایش در آمد اما با اعتراض پرستاران نمایشش برای همیشه متوقف شد،یکی از معدود فیلم های خوب ایرانی که تابحال دیدم.
چهره های تصویر:اکبر مشکین و خانم ثریا قاسمی

_:لامصب گرفتنت؟
نه، دامادم شدم
_:دايي الان تو کجايي؟
تو حالم
_:مستي؟
نه بابا تو حال ساختمونم
_:تو ساختمون زندون؟
نه بابا همونجايي که باهم رفتيم دزدي
_:چي به سرت اوردن دايي؟
اول زدنم بعدم زنم دادن
#فیلم همسفر
محصول 1354
کارگردان مسعود اسداللهی
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
#حافظ
پ.ن:در وصف این غزل من حقیر چی می تونم بگم،دیگه از این زیباتر و فراتر نمیشه رفت ،از اونجایی که آدم مشکل پسند و وسواسی هستم معمولا وقتی یک شعر یا کتابی میخونم، موسیقی گوش میدم یا حتی فیلمی نگاه می کنم ممکنه بخش کوچکی از اون مورد پسند اینجانب قرار بگیره ولی این شعر چنان کلمات زیبا در هم آمیخته شده که نمیشه مصرع انتخابی ازش استخراج کرد،به حافظ حسودی نمی کنم به معشوق حافظ حسودی می کنم